داستان آخرین بازمانده تهران

زمان ایجاد: 1404/2/21 16:40:41

بیست سال از روزی که قارچ مرگبار همه‌جا را فراگرفت می‌گذشت. هومن، پسری دوازده ساله، در خرابه‌های تهران به دنبال غذا می‌گشت. بوی خاک و آهن زنگ‌زده همه‌جا را پر کرده بود. آسمان خاکستری بود، مثل یک نقاشی ناتمام.

هومن یاد گرفته بود چطور از خودش مراقبت کند. او می‌دانست کدام کوچه‌ها امن‌تر هستند و از کدام جهش‌یافته‌ها باید دوری کند. او یک کوله‌پشتی داشت که همیشه پر از وسایل ضروری بود: یک چاقوی کند، یک بطری آب، و چند کنسرو.

یک روز، در حالی که داشت در یک ساختمان فروریخته به دنبال غذا می‌گشت، صدایی شنید. صدایی ضعیف و لرزان. «کمک… کسی هست؟»

هومن با احتیاط جلو رفت. در گوشه‌ای تاریک، دختری را دید. دختر حدوداً هم‌سن خودش بود. موهایش بلند و پریشان بود و لباس‌هایش پاره و کثیف. «تو کی هستی؟» هومن پرسید.

«من آراز هستم. گم شده‌ام.» دختر جواب داد. صدایش پر از ترس بود. «می‌توانی کمکم کنی؟»

هومن مردد بود. او همیشه تنها سفر کرده بود. همراه داشتن یک نفر دیگر خطرناک بود. اما نمی‌توانست دختر را تنها بگذارد. «باشه. من کمکت می‌کنم.» هومن گفت. «ولی باید به حرفم گوش کنی.»

آن‌ها با هم از ساختمان بیرون رفتند. تهران پر از خطر بود. جهش‌یافته‌ها در هر گوشه‌ای کمین کرده بودند. آن‌ها موجوداتی وحشی بودند که توسط قارچ تغییر شکل داده بودند. پوستشان سبز و چروکیده بود و چشمانشان قرمز و خونین.

یک روز، در حالی که داشتند از یک پل قدیمی عبور می‌کردند، با گروهی از جهش‌یافته‌ها روبرو شدند. جهش‌یافته‌ها به سمت آن‌ها حمله کردند. هومن و آراز با تمام توانشان جنگیدند. هومن با چاقو ضربه می‌زد و آراز سنگ پرتاب می‌کرد.

ناگهان، مردی از راه رسید و به کمک آن‌ها شتافت. او یک تفنگ داشت و با شلیک‌های دقیق، جهش‌یافته‌ها را از پا درآورد. «اسم من پدرام است.» مرد گفت. «من از پناهگاه ناجیان آمده‌ام.»

پدرام آن‌ها را به پناهگاهش برد. پناهگاه ناجیان یک مکان امن و مجهز بود که در زیر زمین ساخته شده بود. در آنجا، هومن و آراز با بازماندگان دیگر آشنا شدند. آن‌ها فهمیدند که تنها نیستند.

پدرام توضیح داد که ناجیان در تلاشند تا تمدن را دوباره بسازند. آن‌ها به دنبال یافتن راهی برای درمان بیماری قارچی بودند. «شما هم می‌توانید به ما کمک کنید.» پدرام گفت.

هومن و آراز تصمیم گرفتند در پناهگاه بمانند و به ناجیان کمک کنند. آن‌ها یاد گرفتند چطور از خودشان دفاع کنند، چطور کشاورزی کنند، و چطور از دیگران مراقبت کنند.

یک روز، پدرام به هومن و آراز گفت که یک مأموریت مهم دارند. آن‌ها باید به جنگل‌های شمال بروند و یک گیاه خاص را پیدا کنند. این گیاه ممکن بود کلید درمان بیماری قارچی باشد.

جنگل‌های شمال پر از خطر بود. گیاهان جهش‌یافته، حیوانات وحشی، و بازماندگان خطرناک در آنجا زندگی می‌کردند. اما هومن و آراز مصمم بودند مأموریتشان را انجام دهند.

آن‌ها روزها در جنگل سفر کردند. با خطرات زیادی روبرو شدند، اما هرگز تسلیم نشدند. آن‌ها یاد گرفتند به یکدیگر اعتماد کنند و با هم کار کنند.

سرانجام، آن‌ها گیاه مورد نظر را پیدا کردند. اما در راه بازگشت، با یک گروه از بازماندگان خطرناک روبرو شدند. بازماندگان آن‌ها را اسیر کردند و گیاه را دزدیدند.

هومن و آراز در یک سلول زندانی شدند. آن‌ها ناامید بودند. فکر می‌کردند همه‌چیز تمام شده است. اما ناگهان، آراز یک ایده به ذهنش رسید.

او به هومن گفت که می‌تواند قفل سلول را باز کند. آراز در گذشته یک دزد بود و مهارت‌های زیادی داشت. هومن تعجب کرد.

آراز قفل را باز کرد و آن‌ها فرار کردند. آن‌ها به دنبال بازماندگان رفتند و گیاه را پس گرفتند. اما در این راه، آراز زخمی شد.

آن‌ها به پناهگاه بازگشتند و گیاه را به ناجیان تحویل دادند. ناجیان از آن‌ها تشکر کردند و شروع به تحقیق روی گیاه کردند.

آراز به خاطر زخم‌هایش ضعیف شده بود. هومن کنارش ماند و از او مراقبت کرد. آن‌ها فهمیدند که چقدر به یکدیگر اهمیت می‌دهند.

روزی، ناجیان خبر دادند که درمان بیماری قارچی را پیدا کرده‌اند. همه خوشحال بودند. امید به زندگی دوباره در دل‌ها زنده شد.

هومن و آراز به یکدیگر نگاه کردند. آن‌ها می‌دانستند که آینده روشن‌تری در انتظارشان است. آن‌ها با هم، می‌توانستند هر چالشی را پشت سر بگذارند. آن‌ها آخرین بازماندگان تهران بودند، اما آینده در دستانشان بود.