آن شرلی دختری با موهای قرمز آتشین بود که مثل دو شعلهی کوچک از دو طرف صورتش بیرون زده بودند. او یازده سال داشت و تمام زندگیاش را در یتیمخانهها گذرانده بود. آن همیشه آرزو داشت یک خانواده داشته باشد، یک خانه، یک جایی که بتواند اسمش را بگذارد «مال من».
یک روز، خبر رسید که قرار است او را به یک خانواده بفرستند. آن از خوشحالی بال درآورد. او تصور میکرد که به یک قصر پر از اسباببازی و لباسهای رنگارنگ میرود. اما وقتی به ایستگاه قطار رسید، خبری از قصر و لباسهای رنگارنگ نبود. فقط یک مرد پیر با چهرهای مهربان منتظرش بود.
مرد پیر، متیو کاتبرت بود. او و خواهرش، ماریلا، در مزرعهای به اسم گرین گیبلز زندگی میکردند. آنها میخواستند یک پسر بچه را به سرپرستی بگیرند تا در کارهای مزرعه به آنها کمک کند. اما به جای پسر، آن شرلی با موهای قرمز از قطار پیاده شده بود.
متیو که حسابی گیج شده بود، آن را به گرین گیبلز برد. آن در تمام طول راه یکریز حرف زد. از گلها، درختها، آسمان و هر چیز دیگری که به چشمش میخورد. متیو با تعجب به او نگاه میکرد. او تا به حال دختری به این پرحرفی ندیده بود.
وقتی به گرین گیبلز رسیدند، ماریلا با اخم منتظرشان بود. او از دیدن آن حسابی جا خورد. «ما یک پسر میخواستیم، نه یک دختر مو قرمز!» ماریلا با لحنی تند گفت. آن با شنیدن این حرف، بغض کرد. او میترسید که دوباره به یتیمخانه برگردد.
ماریلا با خودش فکر کرد. او نمیدانست با این دختر پرحرف و خیالپرداز چه کار کند. اما چیزی در چشمهای آن بود که او را مردد میکرد. «باید باهاش صحبت کنم.» ماریلا با خودش گفت.
آن شب، ماریلا با آن صحبت کرد. آن از زندگی سختش در یتیمخانه گفت، از آرزوهایش، از اینکه چقدر دلش میخواهد یک خانواده داشته باشد. ماریلا با دقت به حرفهایش گوش میداد. کمکم داشت دلش برای این دخترک میسوخت.
صبح روز بعد، ماریلا تصمیمش را گرفت. «آن، تو میتوانی در گرین گیبلز بمانی.» آن از خوشحالی فریاد زد و ماریلا را بغل کرد. او نمیتوانست باور کند که بالاخره یک خانه پیدا کرده است.
آن در گرین گیبلز زندگی جدیدی را شروع کرد. او به مدرسه رفت و با دختری به اسم دایانا بری دوست شد. دایانا بهترین دوست آن شد و آنها تمام وقتشان را با هم میگذراندند. آن و دایانا با هم به جنگل میرفتند، داستان میخواندند و رویاپردازی میکردند. جنگل برای آنها مثل یک راز سبز بود، پر از شگفتیهای پنهان.
البته زندگی آن همیشه هم شیرین نبود. یک روز، آن تصمیم گرفت موهایش را رنگ کند تا مثل موهای دایانا قهوهای شود. اما به جای رنگ قهوهای، موهایش سبز شدند! آن از دیدن موهای سبزش وحشت کرد و گریه کرد. ماریلا مجبور شد موهایش را کوتاه کند تا رنگ سبز از بین برود.
یک بار دیگر هم، آن با دایانا دعوا کرد و عصبانی شد. او یک تخته سنگ را با کتابش زد و تخته سنگ شکست. ماریلا از دست آن خیلی عصبانی شد و او را تنبیه کرد. اما آن یاد گرفت که عصبانیتش را کنترل کند و با دیگران مهربانتر باشد.
آن در مدرسه خیلی خوب درس میخواند. او باهوش و کوشا بود و همیشه نمرههای خوبی میگرفت. آن آرزو داشت که بعد از مدرسه به دانشگاه برود و معلم شود. او میخواست به بچههای دیگر کمک کند تا یاد بگیرند و رویاپردازی کنند.
سالها گذشت و آن بزرگتر شد. او هنوز هم همان دختر پرحرف و خیالپرداز بود، اما حالا پختهتر و مهربانتر شده بود. او عاشق گرین گیبلز بود و نمیتوانست زندگی بدون آن را تصور کند.
یک روز، متیو مریض شد و از دنیا رفت. آن از مرگ متیو خیلی ناراحت شد. او متیو را مثل پدرش دوست داشت. ماریلا هم از مرگ متیو خیلی غمگین بود. او کمکم داشت بیناییاش را از دست میداد و نمیتوانست به تنهایی از مزرعه مراقبت کند.
آن یک تصمیم سخت گرفت. او از رفتن به دانشگاه صرف نظر کرد و تصمیم گرفت در گرین گیبلز بماند و از ماریلا مراقبت کند. «من نمیتوانم تو را تنها بگذارم، ماریلا.» آن با مهربانی گفت. «گرین گیبلز خانه من است و من میخواهم اینجا بمانم.»
ماریلا از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد. او میدانست که آن تصمیم درستی گرفته است. آن در گرین گیبلز ماند و به ماریلا کمک کرد. او معلم مدرسه دهکده شد و به بچهها درس داد. آن زندگی شادی داشت و میدانست که در جای درستی قرار دارد. او بالاخره خانهای پیدا کرده بود که واقعاً مال خودش بود.
یک روز، خبر رسید که قرار است او را به یک خانواده بفرستند. آن از خوشحالی بال درآورد. او تصور میکرد که به یک قصر پر از اسباببازی و لباسهای رنگارنگ میرود. اما وقتی به ایستگاه قطار رسید، خبری از قصر و لباسهای رنگارنگ نبود. فقط یک مرد پیر با چهرهای مهربان منتظرش بود.
مرد پیر، متیو کاتبرت بود. او و خواهرش، ماریلا، در مزرعهای به اسم گرین گیبلز زندگی میکردند. آنها میخواستند یک پسر بچه را به سرپرستی بگیرند تا در کارهای مزرعه به آنها کمک کند. اما به جای پسر، آن شرلی با موهای قرمز از قطار پیاده شده بود.
متیو که حسابی گیج شده بود، آن را به گرین گیبلز برد. آن در تمام طول راه یکریز حرف زد. از گلها، درختها، آسمان و هر چیز دیگری که به چشمش میخورد. متیو با تعجب به او نگاه میکرد. او تا به حال دختری به این پرحرفی ندیده بود.
وقتی به گرین گیبلز رسیدند، ماریلا با اخم منتظرشان بود. او از دیدن آن حسابی جا خورد. «ما یک پسر میخواستیم، نه یک دختر مو قرمز!» ماریلا با لحنی تند گفت. آن با شنیدن این حرف، بغض کرد. او میترسید که دوباره به یتیمخانه برگردد.
ماریلا با خودش فکر کرد. او نمیدانست با این دختر پرحرف و خیالپرداز چه کار کند. اما چیزی در چشمهای آن بود که او را مردد میکرد. «باید باهاش صحبت کنم.» ماریلا با خودش گفت.
آن شب، ماریلا با آن صحبت کرد. آن از زندگی سختش در یتیمخانه گفت، از آرزوهایش، از اینکه چقدر دلش میخواهد یک خانواده داشته باشد. ماریلا با دقت به حرفهایش گوش میداد. کمکم داشت دلش برای این دخترک میسوخت.
صبح روز بعد، ماریلا تصمیمش را گرفت. «آن، تو میتوانی در گرین گیبلز بمانی.» آن از خوشحالی فریاد زد و ماریلا را بغل کرد. او نمیتوانست باور کند که بالاخره یک خانه پیدا کرده است.
آن در گرین گیبلز زندگی جدیدی را شروع کرد. او به مدرسه رفت و با دختری به اسم دایانا بری دوست شد. دایانا بهترین دوست آن شد و آنها تمام وقتشان را با هم میگذراندند. آن و دایانا با هم به جنگل میرفتند، داستان میخواندند و رویاپردازی میکردند. جنگل برای آنها مثل یک راز سبز بود، پر از شگفتیهای پنهان.
البته زندگی آن همیشه هم شیرین نبود. یک روز، آن تصمیم گرفت موهایش را رنگ کند تا مثل موهای دایانا قهوهای شود. اما به جای رنگ قهوهای، موهایش سبز شدند! آن از دیدن موهای سبزش وحشت کرد و گریه کرد. ماریلا مجبور شد موهایش را کوتاه کند تا رنگ سبز از بین برود.
یک بار دیگر هم، آن با دایانا دعوا کرد و عصبانی شد. او یک تخته سنگ را با کتابش زد و تخته سنگ شکست. ماریلا از دست آن خیلی عصبانی شد و او را تنبیه کرد. اما آن یاد گرفت که عصبانیتش را کنترل کند و با دیگران مهربانتر باشد.
آن در مدرسه خیلی خوب درس میخواند. او باهوش و کوشا بود و همیشه نمرههای خوبی میگرفت. آن آرزو داشت که بعد از مدرسه به دانشگاه برود و معلم شود. او میخواست به بچههای دیگر کمک کند تا یاد بگیرند و رویاپردازی کنند.
سالها گذشت و آن بزرگتر شد. او هنوز هم همان دختر پرحرف و خیالپرداز بود، اما حالا پختهتر و مهربانتر شده بود. او عاشق گرین گیبلز بود و نمیتوانست زندگی بدون آن را تصور کند.
یک روز، متیو مریض شد و از دنیا رفت. آن از مرگ متیو خیلی ناراحت شد. او متیو را مثل پدرش دوست داشت. ماریلا هم از مرگ متیو خیلی غمگین بود. او کمکم داشت بیناییاش را از دست میداد و نمیتوانست به تنهایی از مزرعه مراقبت کند.
آن یک تصمیم سخت گرفت. او از رفتن به دانشگاه صرف نظر کرد و تصمیم گرفت در گرین گیبلز بماند و از ماریلا مراقبت کند. «من نمیتوانم تو را تنها بگذارم، ماریلا.» آن با مهربانی گفت. «گرین گیبلز خانه من است و من میخواهم اینجا بمانم.»
ماریلا از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد. او میدانست که آن تصمیم درستی گرفته است. آن در گرین گیبلز ماند و به ماریلا کمک کرد. او معلم مدرسه دهکده شد و به بچهها درس داد. آن زندگی شادی داشت و میدانست که در جای درستی قرار دارد. او بالاخره خانهای پیدا کرده بود که واقعاً مال خودش بود.