آرش پسر ده ساله ای بود که عاشق داستان های قهرمانان و جنگ های باستانی بود. پدربزرگش، که یک کتابخانه پر از کتاب های قدیمی داشت، همیشه برایش قصه های هیجان انگیز تعریف می کرد. یک شب، آرش از پدربزرگ خواست تا داستان جنگ تروآ را برایش بگوید.
پدربزرگ لبخندی زد و گفت: «پسرم، جنگ تروآ قصه ای پر از دلاوری، حیله و البته یک اسب چوبی بزرگ است!» او شروع کرد به تعریف کردن ماجرا. سال ها پیش، یونانی ها و مردم شهر تروآ با هم جنگیدند. جنگ خیلی طولانی شده بود، ده سال! هیچ کدام از طرفین نمی توانستند پیروز شوند.
یونانی ها که از جنگ خسته شده بودند، فکری به سرشان زد. فکرشان مثل یک پیچ و مهره زنگ زده بود که ناگهان روغن کاری شده باشد؛ درخشان و کارآمد! آنها تصمیم گرفتند با یک نقشه زیرکانه، تروآیی ها را فریب دهند. نقشه این بود: ساختن یک اسب چوبی غول پیکر.
آنها بهترین نجاران خود را جمع کردند و به آنها دستور دادند یک اسب چوبی بزرگ بسازند. اسب آنقدر بزرگ بود که انگار یک کوه چوبی روی زمین ایستاده بود. داخل شکم اسب را خالی کردند تا سربازان بتوانند در آن پنهان شوند. سربازان شجاع یونانی، به رهبری اودیسه، قهرمان نامدار، داخل اسب پنهان شدند.
بقیه ارتش یونان سوار کشتی شدند و دور شدند. تروآیی ها وقتی دیدند یونانی ها رفته اند، خیلی خوشحال شدند. آنها فکر کردند که جنگ تمام شده و یونانی ها تسلیم شده اند. صبح روز بعد، مردم تروآ از دروازه های شهر بیرون آمدند و اسب چوبی را دیدند که در دشت رها شده بود.
شاهزاده پاریس، پسر پادشاه تروآ، با تعجب به اسب نگاه کرد. او گفت: «این چیست؟ حتماً یونانی ها این را به عنوان هدیه صلح برای ما گذاشته اند.» اما لائوکوئون، کاهن معبد، فریاد زد: «نه! به این اسب اعتماد نکنید! من می ترسم یونانی ها حقه ای در کار داشته باشند!» او نیزه ای به طرف اسب پرتاب کرد. نیزه به بدنه اسب خورد و صدایی خفیف از داخل آن شنیده شد.
اما کسی به حرف لائوکوئون گوش نداد. مردم تروآ آنقدر از جنگ خسته شده بودند که می خواستند هر چه زودتر جشن بگیرند. آنها اسب چوبی را با شادی و پایکوبی به داخل شهر بردند. شهر تروآ غرق در شادی و سرور شد. همه جا بوی کباب و شراب می آمد و صدای موسیقی بلند بود.
شب فرا رسید. همه مردم تروآ از فرط خستگی و خوشحالی زیاد، خوابیده بودند. شهر در سکوت فرو رفته بود. ناگهان، دریچه ای در شکم اسب چوبی باز شد. سربازان یونانی، آرام و بی صدا، از اسب بیرون آمدند. اودیسه، شمشیرش را بیرون کشید و به سربازانش علامت داد.
آنها به سمت دروازه های شهر رفتند و نگهبانان را کشتند. سپس دروازه ها را باز کردند تا بقیه ارتش یونان وارد شهر شوند. یونانی ها به شهر حمله کردند و همه جا را به آتش کشیدند. صدای فریاد و ناله از هر طرف به گوش می رسید. شهر تروآ سقوط کرد و جنگ به پایان رسید.
آرش با دهان باز به پدربزرگش نگاه می کرد. او گفت: «چه نقشه زیرکانه ای! اما خیلی هم غم انگیز بود.» پدربزرگ لبخندی زد و گفت: «بله پسرم، جنگ همیشه غم انگیز است. اما این داستان به ما یاد می دهد که نباید به ظاهر همه چیز اعتماد کنیم و همیشه باید مراقب حیله و نیرنگ باشیم.» آرش با دقت به حرف های پدربزرگش فکر کرد. او فهمید که داستان ها فقط برای سرگرمی نیستند، بلکه می توانند درس های مهمی به ما بیاموزند.
پدربزرگ لبخندی زد و گفت: «پسرم، جنگ تروآ قصه ای پر از دلاوری، حیله و البته یک اسب چوبی بزرگ است!» او شروع کرد به تعریف کردن ماجرا. سال ها پیش، یونانی ها و مردم شهر تروآ با هم جنگیدند. جنگ خیلی طولانی شده بود، ده سال! هیچ کدام از طرفین نمی توانستند پیروز شوند.
یونانی ها که از جنگ خسته شده بودند، فکری به سرشان زد. فکرشان مثل یک پیچ و مهره زنگ زده بود که ناگهان روغن کاری شده باشد؛ درخشان و کارآمد! آنها تصمیم گرفتند با یک نقشه زیرکانه، تروآیی ها را فریب دهند. نقشه این بود: ساختن یک اسب چوبی غول پیکر.
آنها بهترین نجاران خود را جمع کردند و به آنها دستور دادند یک اسب چوبی بزرگ بسازند. اسب آنقدر بزرگ بود که انگار یک کوه چوبی روی زمین ایستاده بود. داخل شکم اسب را خالی کردند تا سربازان بتوانند در آن پنهان شوند. سربازان شجاع یونانی، به رهبری اودیسه، قهرمان نامدار، داخل اسب پنهان شدند.
بقیه ارتش یونان سوار کشتی شدند و دور شدند. تروآیی ها وقتی دیدند یونانی ها رفته اند، خیلی خوشحال شدند. آنها فکر کردند که جنگ تمام شده و یونانی ها تسلیم شده اند. صبح روز بعد، مردم تروآ از دروازه های شهر بیرون آمدند و اسب چوبی را دیدند که در دشت رها شده بود.
شاهزاده پاریس، پسر پادشاه تروآ، با تعجب به اسب نگاه کرد. او گفت: «این چیست؟ حتماً یونانی ها این را به عنوان هدیه صلح برای ما گذاشته اند.» اما لائوکوئون، کاهن معبد، فریاد زد: «نه! به این اسب اعتماد نکنید! من می ترسم یونانی ها حقه ای در کار داشته باشند!» او نیزه ای به طرف اسب پرتاب کرد. نیزه به بدنه اسب خورد و صدایی خفیف از داخل آن شنیده شد.
اما کسی به حرف لائوکوئون گوش نداد. مردم تروآ آنقدر از جنگ خسته شده بودند که می خواستند هر چه زودتر جشن بگیرند. آنها اسب چوبی را با شادی و پایکوبی به داخل شهر بردند. شهر تروآ غرق در شادی و سرور شد. همه جا بوی کباب و شراب می آمد و صدای موسیقی بلند بود.
شب فرا رسید. همه مردم تروآ از فرط خستگی و خوشحالی زیاد، خوابیده بودند. شهر در سکوت فرو رفته بود. ناگهان، دریچه ای در شکم اسب چوبی باز شد. سربازان یونانی، آرام و بی صدا، از اسب بیرون آمدند. اودیسه، شمشیرش را بیرون کشید و به سربازانش علامت داد.
آنها به سمت دروازه های شهر رفتند و نگهبانان را کشتند. سپس دروازه ها را باز کردند تا بقیه ارتش یونان وارد شهر شوند. یونانی ها به شهر حمله کردند و همه جا را به آتش کشیدند. صدای فریاد و ناله از هر طرف به گوش می رسید. شهر تروآ سقوط کرد و جنگ به پایان رسید.
آرش با دهان باز به پدربزرگش نگاه می کرد. او گفت: «چه نقشه زیرکانه ای! اما خیلی هم غم انگیز بود.» پدربزرگ لبخندی زد و گفت: «بله پسرم، جنگ همیشه غم انگیز است. اما این داستان به ما یاد می دهد که نباید به ظاهر همه چیز اعتماد کنیم و همیشه باید مراقب حیله و نیرنگ باشیم.» آرش با دقت به حرف های پدربزرگش فکر کرد. او فهمید که داستان ها فقط برای سرگرمی نیستند، بلکه می توانند درس های مهمی به ما بیاموزند.