در شهر اسباببازیها، جایی که خانهها از لگو و خیابانها از نخهای رنگی بافته شده بودند، باربی با دوستانش زندگی میکرد. یک روز صبح، باربی از خواب بیدار شد و متوجه شد که چیزی درست نیست. رنگها کمرنگ شده بودند و شهر دیگر آن شادابی همیشگی را نداشت.
"وای، ترسا! ببین چه اتفاقی افتاده!" باربی با نگرانی گفت. ترسا که بهترین دوست باربی بود، با دقت به اطراف نگاه کرد. "درسته باربی، رنگها دارن محو میشن. باید یه کاری بکنیم!"
نیکولاس، خرس عروسکی کوچولوی باربی، با صدای لرزان گفت: "شاید پری رنگها بتونه کمک کنه! اون مسئول حفظ رنگها در شهره."
باربی، ترسا و نیکولاس تصمیم گرفتند به کارگاه رنگها بروند و از پری رنگها کمک بخواهند. وقتی به کارگاه رسیدند، پری رنگها را دیدند که خیلی ناراحت به نظر میرسید. "متاسفم بچهها، نمیدونم چه اتفاقی داره میفته. رنگها دارن ناپدید میشن و من نمیتونم جلوی این اتفاق رو بگیرم!"
باربی با خودش فکر کرد. "باید یه راهی پیدا کنیم!" ناگهان، ترسا فریاد زد: "یادم اومد! یه افسانهای هست که میگه اگه رنگها از یه جایی دزدیده بشن، یه جنگل بیرنگی به وجود میاد. شاید رنگها اونجا باشن!"
باربی با شجاعت گفت: "پس باید به جنگل بیرنگی بریم و رنگها رو برگردونیم!" صدای پرندهها در آسمان شنیده میشد، اما هیچکدام رنگی نبودند. همه جا خاکستری و بیروح بود.
آنها راهی جنگل بیرنگی شدند. جنگل تاریک و ترسناک بود و هیچ رنگی در آن دیده نمیشد. درختها مثل اسکلت بودند و هیچ گلی در آنجا نمیرویید. نیکولاس از ترس به باربی چسبیده بود.
"نگران نباش نیکولاس، ما رنگها رو برمیگردونیم!" باربی با اطمینان گفت. آنها به راهشان ادامه دادند تا اینکه به یه غار تاریک رسیدند. از داخل غار، صدای عجیبی میآمد.
ترسا گفت: "فکر کنم رنگها اونجا باشن!" باربی در حالی که قلبش تندتر میزد، وارد غار شد. داخل غار، یه موجود عجیب و غریب رو دیدند که داشت رنگها رو میمکید.
"تو کی هستی و چرا داری رنگها رو میدزدی؟" باربی با عصبانیت پرسید. موجود گفت: "من سایهام. من از رنگها متنفرم. چون رنگها باعث میشن مردم شاد باشن و من نمیخوام کسی شاد باشه!"
باربی فهمید که سایه خیلی تنهاست و به خاطر همین داره این کار رو میکنه. "سایه، تو لازم نیست تنها باشی. رنگها میتونن به تو هم شادی بدن. بیا با ما دوست شو و با هم از رنگها لذت ببریم!"
سایه کمی فکر کرد و گفت: "شاید حق با تو باشه. من هیچ وقت دوستی نداشتم. شاید اگه رنگها رو پس بدم، بتونم دوست پیدا کنم."
سایه رنگها رو پس داد و جنگل بیرنگی دوباره رنگی شد. باربی، ترسا و نیکولاس با خوشحالی به شهر اسباببازیها برگشتند و رنگها به شهر بازگشتند. بوی گلها دوباره در هوا پیچید و شهر دوباره زنده شد.
پری رنگها از باربی و دوستانش تشکر کرد و گفت: "شما قهرمانهای شهر اسباببازیها هستید!" باربی لبخند زد. او فهمیده بود که حتی سایهها هم میتونن دوست داشته باشن و با رنگها شاد بشن.
از آن روز به بعد، سایه هم با باربی و دوستانش دوست شد و فهمید که شادی در کنار دیگران بودن چقدر لذتبخش است. باربی یاد گرفت که همیشه باید به دیگران کمک کرد و هیچ وقت نباید کسی رو تنها گذاشت. چون دوستی، رنگ زندگی است.
"وای، ترسا! ببین چه اتفاقی افتاده!" باربی با نگرانی گفت. ترسا که بهترین دوست باربی بود، با دقت به اطراف نگاه کرد. "درسته باربی، رنگها دارن محو میشن. باید یه کاری بکنیم!"
نیکولاس، خرس عروسکی کوچولوی باربی، با صدای لرزان گفت: "شاید پری رنگها بتونه کمک کنه! اون مسئول حفظ رنگها در شهره."
باربی، ترسا و نیکولاس تصمیم گرفتند به کارگاه رنگها بروند و از پری رنگها کمک بخواهند. وقتی به کارگاه رسیدند، پری رنگها را دیدند که خیلی ناراحت به نظر میرسید. "متاسفم بچهها، نمیدونم چه اتفاقی داره میفته. رنگها دارن ناپدید میشن و من نمیتونم جلوی این اتفاق رو بگیرم!"
باربی با خودش فکر کرد. "باید یه راهی پیدا کنیم!" ناگهان، ترسا فریاد زد: "یادم اومد! یه افسانهای هست که میگه اگه رنگها از یه جایی دزدیده بشن، یه جنگل بیرنگی به وجود میاد. شاید رنگها اونجا باشن!"
باربی با شجاعت گفت: "پس باید به جنگل بیرنگی بریم و رنگها رو برگردونیم!" صدای پرندهها در آسمان شنیده میشد، اما هیچکدام رنگی نبودند. همه جا خاکستری و بیروح بود.
آنها راهی جنگل بیرنگی شدند. جنگل تاریک و ترسناک بود و هیچ رنگی در آن دیده نمیشد. درختها مثل اسکلت بودند و هیچ گلی در آنجا نمیرویید. نیکولاس از ترس به باربی چسبیده بود.
"نگران نباش نیکولاس، ما رنگها رو برمیگردونیم!" باربی با اطمینان گفت. آنها به راهشان ادامه دادند تا اینکه به یه غار تاریک رسیدند. از داخل غار، صدای عجیبی میآمد.
ترسا گفت: "فکر کنم رنگها اونجا باشن!" باربی در حالی که قلبش تندتر میزد، وارد غار شد. داخل غار، یه موجود عجیب و غریب رو دیدند که داشت رنگها رو میمکید.
"تو کی هستی و چرا داری رنگها رو میدزدی؟" باربی با عصبانیت پرسید. موجود گفت: "من سایهام. من از رنگها متنفرم. چون رنگها باعث میشن مردم شاد باشن و من نمیخوام کسی شاد باشه!"
باربی فهمید که سایه خیلی تنهاست و به خاطر همین داره این کار رو میکنه. "سایه، تو لازم نیست تنها باشی. رنگها میتونن به تو هم شادی بدن. بیا با ما دوست شو و با هم از رنگها لذت ببریم!"
سایه کمی فکر کرد و گفت: "شاید حق با تو باشه. من هیچ وقت دوستی نداشتم. شاید اگه رنگها رو پس بدم، بتونم دوست پیدا کنم."
سایه رنگها رو پس داد و جنگل بیرنگی دوباره رنگی شد. باربی، ترسا و نیکولاس با خوشحالی به شهر اسباببازیها برگشتند و رنگها به شهر بازگشتند. بوی گلها دوباره در هوا پیچید و شهر دوباره زنده شد.
پری رنگها از باربی و دوستانش تشکر کرد و گفت: "شما قهرمانهای شهر اسباببازیها هستید!" باربی لبخند زد. او فهمیده بود که حتی سایهها هم میتونن دوست داشته باشن و با رنگها شاد بشن.
از آن روز به بعد، سایه هم با باربی و دوستانش دوست شد و فهمید که شادی در کنار دیگران بودن چقدر لذتبخش است. باربی یاد گرفت که همیشه باید به دیگران کمک کرد و هیچ وقت نباید کسی رو تنها گذاشت. چون دوستی، رنگ زندگی است.