داستان تصمیم کبری

زمان ایجاد: 1404/2/23 19:44:30

کبری هشت ساله با موهای بافته شده و چشم‌های درشت، منتظر بود تا زنگ مدرسه بخورد. امروز هوا خیلی ابری بود و بوی باران می‌آمد. او دلش می‌خواست زودتر به خانه برود و با عروسکش بازی کند، اما می‌دانست که باید منتظر آذر، بهترین دوستش بماند تا با هم به خانه بروند.

وقتی زنگ خورد، کبری با عجله از کلاس بیرون رفت و آذر را دید که کنار در مدرسه ایستاده است. آذر با چهره‌ای غمگین به کبری گفت: «کبری، چتر من گم شده. حالا چطوری زیر این بارون برم خونه؟» کبری کمی فکر کرد. او یک چتر بزرگ داشت که می‌توانست هر دوی آن‌ها را بپوشاند، اما اگر چترش را به آذر می‌داد، خودش خیس می‌شد.

باران نم نم شروع به باریدن کرد و قطره‌های آن مثل اشک از آسمان پایین می‌آمدند. کبری نگاهی به آسمان کرد و بعد به آذر گفت: «نگران نباش آذر. من چترم را به تو می‌دهم. تو برو خانه، من هم یک فکری برای خودم می‌کنم.» آذر با خوشحالی چتر را از کبری گرفت و گفت: «واقعا؟ ممنونم کبری! تو بهترینی!»

آذر با چتر به سمت خانه‌شان رفت و کبری زیر باران تنها ماند. او کمی ترسیده بود، اما خوشحال بود که توانسته به دوستش کمک کند. کبری تصمیم گرفت از میان‌بر برود تا زودتر به خانه برسد. میان‌بر از کنار یک جوی آب می‌گذشت که همیشه پر از آب بود. صدای شرشر آب در گوشش می‌پیچید.

وقتی کبری به جوی آب رسید، دید که آذر کنار جوی آب ایستاده و گریه می‌کند. کبری با نگرانی پرسید: «آذر! چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟» آذر با صدایی لرزان گفت: «چترم افتاد توی جوی آب و آب بردش! حالا من چطوری برم خونه؟» کبری با تعجب به جوی آب نگاه کرد. آب خیلی تند می‌رفت و چتر آذر داشت دور می‌شد.

کبری می‌دانست که اگر چتر را از آب نگیرد، آذر دوباره خیس خواهد شد. او بدون معطلی آستین‌هایش را بالا زد و وارد جوی آب شد. آب خیلی سرد بود و پاهای کبری یخ زدند، اما او دستش را دراز کرد و چتر را از آب گرفت. وقتی از جوی آب بیرون آمد، دستانش می‌لرزید و دندان‌هایش به هم می‌خوردند.

آذر با خوشحالی به سمت کبری دوید و او را بغل کرد. «کبری! تو خیلی شجاعی! ممنونم که چترم را نجات دادی!» کبری لبخندی زد و گفت: «مهم نیست آذر. مهم اینه که تو خوشحال باشی.» آن‌ها با هم به سمت خانه کبری راه افتادند. وقتی به خانه رسیدند، مادر کبری با دیدن آن‌ها تعجب کرد.

مادر کبری پرسید: «کبری! چرا اینقدر خیس شدی؟» کبری ماجرا را برای مادرش تعریف کرد. مادر کبری لبخندی زد و گفت: «تو دختر خیلی مهربانی هستی کبری. من بهت افتخار می‌کنم.» مادر کبری برای آن‌ها یک لیوان شیر گرم درست کرد و آن‌ها کنار بخاری نشستند تا گرم شوند. صدای باران همچنان از پشت پنجره شنیده می‌شد، اما حالا دیگر هیچکدام از آن‌ها ناراحت نبودند.

کبری فهمیده بود که کمک کردن به دیگران، حتی اگر برای خودش سختی داشته باشد، ارزشش را دارد. او با خودش عهد کرد که همیشه به دوستانش کمک کند و هیچ‌وقت آن‌ها را تنها نگذارد. چون دوستی، مثل یک گنج بزرگ، ارزشمند و بی‌نهایت بود. و بوی خوش شیر گرم، در فضای خانه پیچیده بود و به آن‌ها آرامش می‌داد.