آوا عاشق توت فرنگی بود، مخصوصا توت فرنگی های باغچه ی پدربزرگش در کلاردشت. باغچه پدربزرگ پر از گل های رنگارنگ بود و بوی خوش گل ها همیشه در هوا می پیچید.
باغبان مهربان، آقای هاشمی، همیشه بهترین توت فرنگی ها را برای آوا کنار می گذاشت. آقای هاشمی مردی بود با موهای سفید و لبخندی مهربان که همیشه با دقت به گل ها و گیاهان رسیدگی می کرد.
یک روز، آوا متوجه شد که توت فرنگی ها مثل همیشه قرمز و آبدار نیستند. بعضی از توت فرنگی ها کوچک و رنگ پریده بودند و انگار نور خورشید به اندازه کافی به آن ها نرسیده بود.
آوا نگران شد و ماجرا را به نرگس، دوست صمیمی اش، گفت. نرگس دختری باهوش و کنجکاو بود که همیشه راه حلی برای مشکلات پیدا می کرد.
نرگس پیشنهاد داد که با هم از آقای هاشمی کمک بگیرند. "آوا، بیا از آقای هاشمی بپرسیم. اون حتما می دونه چه اتفاقی افتاده و چطور می تونیم کمک کنیم!"
آوا با کمی تردید گفت: "آخه شاید آقای هاشمی سرش شلوغ باشه و نتونه به ما کمک کنه." اما نرگس با اطمینان گفت: "نه، اون همیشه وقت داره. بیا بریم!"
آنها پیش آقای هاشمی رفتند و آوا با صدای آرام گفت: "آقای هاشمی، توت فرنگی ها مثل قبل قرمز و خوشمزه نیستند. چی شده؟"
آقای هاشمی توضیح داد که به خاطر تغییرات آب و هوایی، توت فرنگی ها کمی ضعیف شده اند. "متاسفانه هوا خیلی غیرقابل پیش بینی شده. بارون کم میاد و آفتاب خیلی تنده. این برای توت فرنگی ها خوب نیست."
آوا و نرگس تصمیم گرفتند به آقای هاشمی کمک کنند تا از توت فرنگی ها مراقبت کنند. آوا گفت: "ما می تونیم هر روز به توت فرنگی ها آب بدیم!" و نرگس اضافه کرد: "من هم می تونم علف های هرز رو بچینم!"
آنها با هم آب دادند، علف های هرز را چیدند و به توت فرنگی ها رسیدگی کردند. آوا با دقت به هر بوته توت فرنگی نگاه می کرد و مطمئن می شد که به اندازه کافی آب به آن رسیده است. صدای جیک جیک گنجشک ها در باغچه به آن ها انرژی می داد.
روزها گذشت و آوا و نرگس هر روز به باغچه می رفتند و از توت فرنگی ها مراقبت می کردند. ابرها مثل پنبه در آسمان شناور بودند و نور خورشید به آرامی بر روی باغچه می تابید.
بعد از چند هفته، توت فرنگی ها دوباره قرمز و آبدار شدند. آوا با خوشحالی فریاد زد: "نرگس، ببین! توت فرنگی ها دوباره قرمز شدن!"
نرگس با لبخند گفت: "آره! ما تونستیم!" و هر دو با خوشحالی به توت فرنگی های قرمز و آبدار نگاه کردند.
آوا و نرگس از اینکه توانسته بودند به آقای هاشمی کمک کنند، خیلی خوشحال بودند. آقای هاشمی هم از آنها تشکر کرد و گفت: "شما بهترین کمک کننده هایی هستید که تا حالا داشتم!"
آوا فهمید که حتی کارهای کوچک هم می توانند تاثیر بزرگی داشته باشند. او یاد گرفت که با تلاش و همکاری می توان مشکلات را حل کرد و به دیگران کمک کرد.
آن روز، آوا و نرگس با هم توت فرنگی های قرمز و آبدار را خوردند و از طعم شیرین آن لذت بردند. طعم توت فرنگی ها شیرین تر از همیشه بود، چون با تلاش و مهربانی به دست آمده بود.
آوا فهمید که مراقبت از طبیعت و کمک به دیگران، باعث می شود دنیا جای بهتری برای زندگی باشد. او تصمیم گرفت همیشه به دیگران کمک کند و از طبیعت محافظت کند.
از آن روز به بعد، آوا و نرگس هر روز به باغچه می رفتند و به آقای هاشمی کمک می کردند. آنها یاد گرفتند که باغبانی فقط کاشتن و برداشتن نیست، بلکه مراقبت و عشق ورزیدن به طبیعت است.
باغبان مهربان، آقای هاشمی، همیشه بهترین توت فرنگی ها را برای آوا کنار می گذاشت. آقای هاشمی مردی بود با موهای سفید و لبخندی مهربان که همیشه با دقت به گل ها و گیاهان رسیدگی می کرد.
یک روز، آوا متوجه شد که توت فرنگی ها مثل همیشه قرمز و آبدار نیستند. بعضی از توت فرنگی ها کوچک و رنگ پریده بودند و انگار نور خورشید به اندازه کافی به آن ها نرسیده بود.
آوا نگران شد و ماجرا را به نرگس، دوست صمیمی اش، گفت. نرگس دختری باهوش و کنجکاو بود که همیشه راه حلی برای مشکلات پیدا می کرد.
نرگس پیشنهاد داد که با هم از آقای هاشمی کمک بگیرند. "آوا، بیا از آقای هاشمی بپرسیم. اون حتما می دونه چه اتفاقی افتاده و چطور می تونیم کمک کنیم!"
آوا با کمی تردید گفت: "آخه شاید آقای هاشمی سرش شلوغ باشه و نتونه به ما کمک کنه." اما نرگس با اطمینان گفت: "نه، اون همیشه وقت داره. بیا بریم!"
آنها پیش آقای هاشمی رفتند و آوا با صدای آرام گفت: "آقای هاشمی، توت فرنگی ها مثل قبل قرمز و خوشمزه نیستند. چی شده؟"
آقای هاشمی توضیح داد که به خاطر تغییرات آب و هوایی، توت فرنگی ها کمی ضعیف شده اند. "متاسفانه هوا خیلی غیرقابل پیش بینی شده. بارون کم میاد و آفتاب خیلی تنده. این برای توت فرنگی ها خوب نیست."
آوا و نرگس تصمیم گرفتند به آقای هاشمی کمک کنند تا از توت فرنگی ها مراقبت کنند. آوا گفت: "ما می تونیم هر روز به توت فرنگی ها آب بدیم!" و نرگس اضافه کرد: "من هم می تونم علف های هرز رو بچینم!"
آنها با هم آب دادند، علف های هرز را چیدند و به توت فرنگی ها رسیدگی کردند. آوا با دقت به هر بوته توت فرنگی نگاه می کرد و مطمئن می شد که به اندازه کافی آب به آن رسیده است. صدای جیک جیک گنجشک ها در باغچه به آن ها انرژی می داد.
روزها گذشت و آوا و نرگس هر روز به باغچه می رفتند و از توت فرنگی ها مراقبت می کردند. ابرها مثل پنبه در آسمان شناور بودند و نور خورشید به آرامی بر روی باغچه می تابید.
بعد از چند هفته، توت فرنگی ها دوباره قرمز و آبدار شدند. آوا با خوشحالی فریاد زد: "نرگس، ببین! توت فرنگی ها دوباره قرمز شدن!"
نرگس با لبخند گفت: "آره! ما تونستیم!" و هر دو با خوشحالی به توت فرنگی های قرمز و آبدار نگاه کردند.
آوا و نرگس از اینکه توانسته بودند به آقای هاشمی کمک کنند، خیلی خوشحال بودند. آقای هاشمی هم از آنها تشکر کرد و گفت: "شما بهترین کمک کننده هایی هستید که تا حالا داشتم!"
آوا فهمید که حتی کارهای کوچک هم می توانند تاثیر بزرگی داشته باشند. او یاد گرفت که با تلاش و همکاری می توان مشکلات را حل کرد و به دیگران کمک کرد.
آن روز، آوا و نرگس با هم توت فرنگی های قرمز و آبدار را خوردند و از طعم شیرین آن لذت بردند. طعم توت فرنگی ها شیرین تر از همیشه بود، چون با تلاش و مهربانی به دست آمده بود.
آوا فهمید که مراقبت از طبیعت و کمک به دیگران، باعث می شود دنیا جای بهتری برای زندگی باشد. او تصمیم گرفت همیشه به دیگران کمک کند و از طبیعت محافظت کند.
از آن روز به بعد، آوا و نرگس هر روز به باغچه می رفتند و به آقای هاشمی کمک می کردند. آنها یاد گرفتند که باغبانی فقط کاشتن و برداشتن نیست، بلکه مراقبت و عشق ورزیدن به طبیعت است.