داستان دخترک کبریت فروش

زمان ایجاد: 1404/2/17 11:52:13

هوا خیلی سرد بود، درست شب سال نو. یه دختر کوچولو بود که اسمش رویا بود. رویا خیلی فقیر بود و کفش و کلاه نداشت. اون توی خیابون راه می‌رفت و سعی می‌کرد خودشو گرم کنه.

رویا یه عالمه کبریت داشت که باید می‌فروخت، اما هیچ‌کس ازش کبریت نمی‌خرید. اون خیلی ناراحت بود، چون می‌دونست اگه نتونه کبریت‌ها رو بفروشه، باباش خیلی عصبانی می‌شه. اون از سرما می‌لرزید و دلش می‌خواست بره خونه، اما می‌ترسید.

رویا یه گوشه بین دو تا خونه پیدا کرد و همونجا نشست. بوی دود از دودکش خونه‌ها میومد و اون بیشتر احساس سرما می‌کرد. اون دستاشو بهم مالید و سعی کرد خودشو گرم کنه. «کاش یه آتیش کوچولو داشتم،» با خودش فکر کرد.

بعد یه فکری به سرش زد. یه کبریت روشن کرد! شعله کوچولو و نارنجی رنگ کبریت، مثل یه شمع کوچیک می‌درخشید. رویا دستاشو دور شعله جمع کرد و یه کم احساس گرما کرد.

توی نور کبریت، رویا یه بخاری بزرگ و گرم دید. بخاری خیلی قشنگ بود و آتیش توی اون زبونه می‌کشید. رویا لبخند زد، اما درست وقتی که می‌خواست به بخاری نزدیک بشه، کبریت خاموش شد و بخاری هم ناپدید شد. «ای وای!» رویا گفت و دوباره احساس سرما کرد.

رویا یه کبریت دیگه روشن کرد. این بار یه میز پر از غذاهای خوشمزه دید! روی میز یه بوقلمون بزرگ، یه عالمه میوه و شیرینی بود. بوی غذاها خیلی خوب بود و رویا دلش می‌خواست یه کم از اون غذاها بخوره.

اما درست وقتی که می‌خواست دستشو دراز کنه، کبریت خاموش شد و میز غذا هم ناپدید شد. رویا خیلی ناامید شد. «کاشکی می‌تونستم یه کم غذا بخورم،» با خودش گفت.

رویا یه کبریت سومی روشن کرد. این بار یه درخت کریسمس بزرگ و زیبا دید! درخت پر از چراغ‌های رنگی و اسباب‌بازی‌های قشنگ بود. رویا با خوشحالی به درخت نگاه کرد.

اما درست وقتی که می‌خواست به درخت نزدیک بشه، کبریت خاموش شد و درخت هم ناپدید شد. رویا خیلی غمگین شد. «کاشکی منم یه درخت کریسمس داشتم،» با خودش گفت.

رویا یه کبریت چهارمی روشن کرد. این بار مادربزرگ مهربونش رو دید که خیلی وقت بود مرده بود. مادربزرگ به رویا لبخند زد و دستاشو باز کرد.

«رویا، عزیزم، بیا پیش من،» مادربزرگ گفت. «اینجا دیگه سرما و گرسنگی نیست.» رویا خیلی خوشحال شد و به طرف مادربزرگ دوید.

مادربزرگ رویا رو بغل کرد و با هم به آسمون رفتند. اونجا دیگه سرما و گرسنگی نبود. اونها با هم توی آسمون پرواز کردند و خیلی خوشحال بودند.

صبح روز بعد، مردم رویا رو توی گوشه خیابون پیدا کردند. اون مرده بود، اما یه لبخند کوچیک روی لباش بود. اون دیگه درد و رنجی نداشت، چون پیش مادربزرگش بود. مردم با ناراحتی به رویا نگاه کردند و فهمیدند که اون چقدر سختی کشیده بود. صدای جیک جیک گنجشک‌ها که روی لبه پنجره نشسته بودند، سکوت غم‌انگیزی را می‌شکست.

رویا دیگه نیازی به کبریت نداشت، چون توی آسمون، همیشه نور و گرما بود. اون یاد گرفته بود که حتی توی سخت‌ترین شرایط هم، امید وجود داره و همیشه کسانی هستند که دوستت دارند، حتی اگه دیگه پیشت نباشند. رویا فهمید که مهم‌ترین چیز توی زندگی، عشق و مهربونیه، چیزهایی که هیچ‌وقت از بین نمیرن.