داستان دنیای زیر دریاچه

زمان ایجاد: 1404/2/5 17:25:16

محمدامین خیلی ناراحت بود.
دو سال پیش، آنا، خواهر بزرگش، گم شده بود.
حالا بلا، خواهر کوچکش هم ناپدید شده بود.

کلوین، برادرش، تصمیم گرفت بلا را پیدا کند.
او به جنگل رفت.
جنگل تاریک و ترسناک بود.

کلوین صدای خش خش برگ‌ها را می‌شنید.
او اسم بلا را صدا می‌زد: "بلا! بلا کجایی؟"
اما هیچ کس جواب نمی‌داد.

ناگهان پای کلوین لیز خورد.
او به داخل دریاچه افتاد.
آب دریاچه خیلی سرد بود.

کلوین فکر کرد که دارد غرق می‌شود.
اما بعد، همه چیز عجیب شد.
او دیگر در آب نبود.

کلوین چشم‌هایش را باز کرد.
او در یک سرزمین عجیب بود.
همه چیز آبی و درخشان بود.

ماهی‌های رنگارنگ دور و بر او شنا می‌کردند.
سنگ‌های قیمتی روی زمین می‌درخشیدند.
اینجا دنیای زیر دریاچه بود.

کلوین یک موجود عجیب دید.
موجود آبی رنگ بود و بال‌های کوچکی داشت.
موجود گفت: "سلام کلوین! من موجو هستم."

کلوین پرسید: "اینجا کجاست؟"
موجو جواب داد: "اینجا دنیای زیر دریاچه است. آنا و بلا هم اینجا هستند."
کلوین خیلی خوشحال شد.

موجو کلوین را به یک خانه برد.
خانه از صدف‌های بزرگ ساخته شده بود.
آنا و بلا آنجا بودند.

آنا گفت: "کلوین! تو هم اومدی!"
بلا خندید و گفت: "اینجا خیلی قشنگه!"
کلوین از دیدن خواهر هایش خیلی خوشحال شد.

کلوین پرسید: "چرا شما اینجا هستید؟"
آنا جواب داد: "ما گم شدیم و به اینجا اومدیم. موجو از ما مراقبت می‌کنه."

موجو گفت: "من از همه بچه‌هایی که گم می‌شوند مراقبت می‌کنم."
کلوین فهمید که موجو خیلی مهربان است.

آنها با هم بازی کردند و خندیدند.
کلوین فهمید که دنیای زیر دریاچه خیلی زیباست.
اما او دلش برای خانه تنگ شده بود.

کلوین به موجو گفت: "من دلم برای خانه تنگ شده. می‌تونم برگردم؟"
موجو گفت: "بله، می‌تونی برگردی. اما باید قول بدی که راز این دنیا را نگه داری."

کلوین قول داد.
موجو یک گردنبند به او داد.
گردنبند از یک مروارید آبی رنگ ساخته شده بود.

موجو گفت: "این گردنبند تو را به خانه می‌برد. هر وقت دلت خواست، می‌تونی دوباره به اینجا بیایی."
کلوین از موجو تشکر کرد.

کلوین گردنبند را دستش گرفت.
چشم‌هایش را بست و آرزو کرد که به خانه برگردد.
وقتی چشم‌هایش را باز کرد، در جنگل بود.

او از دریاچه دور شد و به سمت خانه دوید.
وقتی به خانه رسید، مادرش خیلی خوشحال شد.
کلوین به مادرش گفت که بلا و آنا را پیدا کرده است.

اما او راز دنیای زیر دریاچه را نگفت.
او گردنبند مرواریدی را پیش خودش نگه داشت.
او می‌دانست که هر وقت دلش تنگ شد، می‌تواند دوباره به آنجا برود.

کلوین یاد گرفت که حتی در تاریک‌ترین جاها هم، امید وجود دارد.
او فهمید که نباید ناامید شود.
او می‌دانست که همیشه راهی برای پیدا کردن خوشبختی وجود دارد.