شاهان کوچولو پنج سالش بود. او عاشق ابرقهرمانها بود. اتاقش پر از اسباببازیهای رنگی بود.
شاهان با سوپرمن، بتمن، فلش، مرد عنکبوتی و مرد توری بازی میکرد. او برایشان داستانهای هیجانانگیز میگفت. اما امروز، شاهان یک کمی غمگین بود.
«من دوست ندارم تنها بازی کنم.» شاهان با صدای آرام گفت. سوپرمن شنید. بتمن هم شنید. همه ابرقهرمانها شنیدند.
سوپرمن گفت: «شاهان، نگران نباش! ما کمکت میکنیم.» بتمن گفت: «دوستی خیلی خوبه. ما بهت یاد میدیم چطوری دوست پیدا کنی.»
فلش گفت: «اول، باید لبخند بزنی!» مرد عنکبوتی گفت: «بعد، باید سلام کنی!» مرد توری گفت: «آخرش، باید با هم بازی کنید!»
شاهان رفت دم در خانه. همسایهشان، علی، داشت با توپ بازی میکرد. شاهان لبخند زد.
«سلام!» شاهان گفت. علی هم لبخند زد. «سلام! میخوای با من بازی کنی؟»
شاهان و علی با هم فوتبال بازی کردند. آنها خیلی خندیدند و خوش گذراندند. شاهان دیگر غمگین نبود.
شاهان فهمید که دوستی خیلی قشنگ است. او یاد گرفت که با لبخند و سلام، میتواند دوستهای جدید پیدا کند. ابرقهرمانها هم خوشحال بودند که به شاهان کمک کردند.
شاهان با سوپرمن، بتمن، فلش، مرد عنکبوتی و مرد توری بازی میکرد. او برایشان داستانهای هیجانانگیز میگفت. اما امروز، شاهان یک کمی غمگین بود.
«من دوست ندارم تنها بازی کنم.» شاهان با صدای آرام گفت. سوپرمن شنید. بتمن هم شنید. همه ابرقهرمانها شنیدند.
سوپرمن گفت: «شاهان، نگران نباش! ما کمکت میکنیم.» بتمن گفت: «دوستی خیلی خوبه. ما بهت یاد میدیم چطوری دوست پیدا کنی.»
فلش گفت: «اول، باید لبخند بزنی!» مرد عنکبوتی گفت: «بعد، باید سلام کنی!» مرد توری گفت: «آخرش، باید با هم بازی کنید!»
شاهان رفت دم در خانه. همسایهشان، علی، داشت با توپ بازی میکرد. شاهان لبخند زد.
«سلام!» شاهان گفت. علی هم لبخند زد. «سلام! میخوای با من بازی کنی؟»
شاهان و علی با هم فوتبال بازی کردند. آنها خیلی خندیدند و خوش گذراندند. شاهان دیگر غمگین نبود.
شاهان فهمید که دوستی خیلی قشنگ است. او یاد گرفت که با لبخند و سلام، میتواند دوستهای جدید پیدا کند. ابرقهرمانها هم خوشحال بودند که به شاهان کمک کردند.