رسا از ریاضی متنفر بود. با تمام وجودش. وقتی کتاب قطور ریاضیاش را میدید، دلش میخواست آن را توی کمد قایم کند و تا ابد سراغش نرود. اتاق رسا پر بود از پوستر فوتبالیستها و کتابهای ماجراجویی، اما هیچ اثری از ریاضی در آن پیدا نمیشد.
کتاب ریاضی رسا، یک کتاب قدیمی و عجیب بود. جلد چرمیاش بوی خاک و خاطره میداد و نقرهکوبیهایش مثل ستارههای کمنور میدرخشیدند. اما عجیبتر از همه، زبانی بود که کتاب با آن حرف میزد. زبانی پر از اعداد و حروف درهمریخته که رسا هیچوقت نمیتوانست سر از آن در بیاورد.
یک روز بعد از ظهر، وقتی رسا دوباره مجبور شد سراغ کتاب ریاضی برود، صدایی عجیب شنید. صدا از داخل کتاب میآمد. رسا با ترس و کنجکاوی گوشش را نزدیک کرد. کتاب داشت حرف میزد! البته نه به زبانی که رسا میفهمید، بلکه به همان زبان عجیب و غریب اعداد و حروف.
ناگهان، یک موجود کوچک از بین صفحات کتاب بیرون پرید. موجودی شبیه به یک هیولای کوچک و پشمالو با چشمانی براق و دندانهایی تیز. اسمش راستین بود و از نفرت رسا به ریاضی متولد شده بود. هر چه رسا بیشتر از ریاضی بدش میآمد، راستین بزرگتر و قویتر میشد.
راستین با صدایی زیر و ترسناک گفت: «من راستین هستم، هیولای ریاضی! تو از من متنفری، پس من هم از تو متنفرم!». رسا ترسیده بود، اما سعی کرد خودش را نبازد. او میدانست که باید راهی برای مقابله با راستین پیدا کند.
رسا با صدایی لرزان پرسید: «تو چی میخوای؟ چرا اینجایی؟». راستین با خنده جواب داد: «من میخوام ریاضی رو از زندگی تو پاک کنم! میخوام کاری کنم که دیگه هیچوقت نتونی یه مسئله ساده رو هم حل کنی!».
رسا فکر کرد. او میدانست که نمیتواند با نفرت با راستین مقابله کند. شاید راه حل چیز دیگری بود. او به یاد حرفهای معلمش افتاد که میگفت ریاضی مثل یک بازی است، یک بازی پر از معما و چالش.
رسا تصمیم گرفت یک بار دیگر به ریاضی فرصت بدهد. او کتاب را باز کرد و سعی کرد یکی از مسائل را حل کند. راستین با تمسخر نگاهش میکرد، اما رسا تسلیم نشد. او با دقت به اعداد و نشانهها نگاه کرد و سعی کرد الگوها را پیدا کند.
کمکم، رسا متوجه شد که ریاضی آنقدرها هم ترسناک نیست. اعداد مثل قطعات یک پازل بودند که باید کنار هم قرار میگرفتند تا یک تصویر کامل را تشکیل دهند. او با تمرکز و تلاش، مسئله را حل کرد.
وقتی رسا جواب درست را پیدا کرد، نوری از کتاب ساطع شد و راستین شروع به کوچک شدن کرد. هیولای کوچک ضعیف و ضعیفتر شد تا اینکه ناپدید شد.
رسا فهمید که نفرت، هیولاها را قوی میکند و عشق و تلاش، آنها را از بین میبرد. او دیگر از ریاضی نمیترسید. حالا میدانست که ریاضی هم مثل هر چیز دیگری در زندگی، نیاز به صبر و پشتکار دارد.
از آن روز به بعد، رسا با دیدگاه جدیدی به ریاضی نگاه کرد. او دیگر آن را یک دشمن نمیدید، بلکه یک دوست میدید، یک دوست که میتواند به او کمک کند تا دنیای اطرافش را بهتر بفهمد. او فهمید که ریاضی فقط اعداد و فرمولها نیست، بلکه یک زبان است، زبانی که به او کمک میکند تا رازهای جهان را کشف کند.
اتاق رسا هنوز پر از پوستر فوتبالیستها و کتابهای ماجراجویی بود، اما حالا یک کتاب ریاضی هم در بین آنها دیده میشد، کتابی که دیگر ترسناک نبود، بلکه پر از رمز و رازهای هیجانانگیز بود.
رسا لبخندی زد و کتاب ریاضیاش را برداشت. او آماده بود تا ماجراجویی جدیدی را آغاز کند، ماجراجویی در دنیای اعداد و فرمولها، دنیایی که حالا دیگر برایش پر از امید و انگیزه بود.
کتاب ریاضی رسا، یک کتاب قدیمی و عجیب بود. جلد چرمیاش بوی خاک و خاطره میداد و نقرهکوبیهایش مثل ستارههای کمنور میدرخشیدند. اما عجیبتر از همه، زبانی بود که کتاب با آن حرف میزد. زبانی پر از اعداد و حروف درهمریخته که رسا هیچوقت نمیتوانست سر از آن در بیاورد.
یک روز بعد از ظهر، وقتی رسا دوباره مجبور شد سراغ کتاب ریاضی برود، صدایی عجیب شنید. صدا از داخل کتاب میآمد. رسا با ترس و کنجکاوی گوشش را نزدیک کرد. کتاب داشت حرف میزد! البته نه به زبانی که رسا میفهمید، بلکه به همان زبان عجیب و غریب اعداد و حروف.
ناگهان، یک موجود کوچک از بین صفحات کتاب بیرون پرید. موجودی شبیه به یک هیولای کوچک و پشمالو با چشمانی براق و دندانهایی تیز. اسمش راستین بود و از نفرت رسا به ریاضی متولد شده بود. هر چه رسا بیشتر از ریاضی بدش میآمد، راستین بزرگتر و قویتر میشد.
راستین با صدایی زیر و ترسناک گفت: «من راستین هستم، هیولای ریاضی! تو از من متنفری، پس من هم از تو متنفرم!». رسا ترسیده بود، اما سعی کرد خودش را نبازد. او میدانست که باید راهی برای مقابله با راستین پیدا کند.
رسا با صدایی لرزان پرسید: «تو چی میخوای؟ چرا اینجایی؟». راستین با خنده جواب داد: «من میخوام ریاضی رو از زندگی تو پاک کنم! میخوام کاری کنم که دیگه هیچوقت نتونی یه مسئله ساده رو هم حل کنی!».
رسا فکر کرد. او میدانست که نمیتواند با نفرت با راستین مقابله کند. شاید راه حل چیز دیگری بود. او به یاد حرفهای معلمش افتاد که میگفت ریاضی مثل یک بازی است، یک بازی پر از معما و چالش.
رسا تصمیم گرفت یک بار دیگر به ریاضی فرصت بدهد. او کتاب را باز کرد و سعی کرد یکی از مسائل را حل کند. راستین با تمسخر نگاهش میکرد، اما رسا تسلیم نشد. او با دقت به اعداد و نشانهها نگاه کرد و سعی کرد الگوها را پیدا کند.
کمکم، رسا متوجه شد که ریاضی آنقدرها هم ترسناک نیست. اعداد مثل قطعات یک پازل بودند که باید کنار هم قرار میگرفتند تا یک تصویر کامل را تشکیل دهند. او با تمرکز و تلاش، مسئله را حل کرد.
وقتی رسا جواب درست را پیدا کرد، نوری از کتاب ساطع شد و راستین شروع به کوچک شدن کرد. هیولای کوچک ضعیف و ضعیفتر شد تا اینکه ناپدید شد.
رسا فهمید که نفرت، هیولاها را قوی میکند و عشق و تلاش، آنها را از بین میبرد. او دیگر از ریاضی نمیترسید. حالا میدانست که ریاضی هم مثل هر چیز دیگری در زندگی، نیاز به صبر و پشتکار دارد.
از آن روز به بعد، رسا با دیدگاه جدیدی به ریاضی نگاه کرد. او دیگر آن را یک دشمن نمیدید، بلکه یک دوست میدید، یک دوست که میتواند به او کمک کند تا دنیای اطرافش را بهتر بفهمد. او فهمید که ریاضی فقط اعداد و فرمولها نیست، بلکه یک زبان است، زبانی که به او کمک میکند تا رازهای جهان را کشف کند.
اتاق رسا هنوز پر از پوستر فوتبالیستها و کتابهای ماجراجویی بود، اما حالا یک کتاب ریاضی هم در بین آنها دیده میشد، کتابی که دیگر ترسناک نبود، بلکه پر از رمز و رازهای هیجانانگیز بود.
رسا لبخندی زد و کتاب ریاضیاش را برداشت. او آماده بود تا ماجراجویی جدیدی را آغاز کند، ماجراجویی در دنیای اعداد و فرمولها، دنیایی که حالا دیگر برایش پر از امید و انگیزه بود.