رایان کنار دریاچه ایستاده بود، بوی نم خاک و خزه های خیس توی هوا پیچیده بود. دریاچه مثل یک آینه ی بزرگ، آسمان آبی را منعکس می کرد. کلوین، برادرش، سنگی را به هوا پرتاب کرد و آنا، خواهر بزرگترش، با دقت به ماهی های کوچکی که در آب شنا می کردند، نگاه می کرد. بلا، خواهر کوچکترش، با انگشت های کوچکش سعی می کرد حباب های روی آب را بگیرد.
ناگهان، آب دریاچه شروع به لرزیدن کرد. مثل اینکه یک غول بزرگ زیر آب تکان می خورد. امواج بلند شدند و یک گرداب بزرگ درست شد. از وسط گرداب، یک راهروی نورانی به پایین باز شد. آنا با تعجب گفت: «وای! این دیگه چه جورشه؟» کلوین با هیجان فریاد زد: «بریم توش!»
رایان کمی ترسیده بود، اما کنجکاوی اش بیشتر بود. او دست بلا را گرفت و به دنبال خواهر و برادرش وارد راهروی نورانی شد. نور آنقدر زیاد بود که چشم هایشان را اذیت می کرد، اما کم کم به تاریکی عادت کردند. وقتی به انتهای راهرو رسیدند، خودشان را در دنیایی کاملا متفاوت دیدند.
دنیای زیر دریاچه، پر از نورهای رنگی و گیاهان عجیب و غریب بود. ماهی هایی با بال های پروانه ای در هوا شنا می کردند و صخره ها مثل کریستال های درخشان می درخشیدند. کلوین با دهان باز گفت: «اینجا... اینجا خیلی باحاله!» آنا با دقت به اطراف نگاه می کرد: «انگار توی یک رویاییم.»
ناگهان، یک موجود کوچک با چشم های درشت و پوستی آبی رنگ، جلوی آنها ظاهر شد. موجود گفت: «سلام! من فینلی هستم. خوش آمدید به آکوآمارین، دنیای زیر دریاچه.» رایان با خجالت گفت: «سلام فینلی. من رایان هستم و اینها خواهر و برادرهایم هستند.»
فینلی توضیح داد که آکوآمارین در خطر است. نور جادویی که از قلب دریاچه می تابد، کم کم در حال خاموش شدن است. اگر نور خاموش شود، آکوآمارین برای همیشه در تاریکی فرو می رود. فینلی گفت: «شما تنها کسانی هستید که می توانید به ما کمک کنید.»
آنا پرسید: «چطور می توانیم کمک کنیم؟» فینلی جواب داد: «باید به دنبال سنگ نورانی بگردید. این سنگ، قدرت نور را دوباره به قلب دریاچه برمی گرداند. اما سنگ نورانی در غاری پنهان شده که توسط نگهبان تاریکی محافظت می شود.»
رایان، کلوین، آنا و بلا با فینلی همراه شدند تا سنگ نورانی را پیدا کنند. آنها از جنگل های مرجانی عبور کردند، از رودخانه های حباب دار گذشتند و با موجودات عجیب و غریب زیادی روبرو شدند. بلا با دیدن یک خرچنگ بزرگ که کلاه صدفی به سر داشت، خنده اش گرفت.
در طول سفر، رایان متوجه شد که کلوین با شجاعت از بلا مراقبت می کند و آنا با هوش و ذکاوتش، راه حل مشکلات را پیدا می کند. او فهمید که خواهر و برادرهایش، قوی تر و مهربان تر از آن چیزی هستند که فکر می کرد.
بالاخره، آنها به غار تاریک رسیدند. بوی نم و سکوت سنگینی در غار حکمفرما بود. فینلی با صدای لرزان گفت: «اینجاست... غار نگهبان تاریکی.» ناگهان، یک سایه ی بزرگ از تاریکی بیرون آمد. نگهبان تاریکی، یک موجود غول پیکر با چشم های قرمز و دندان های تیز بود.
نگهبان تاریکی غرش بلندی کرد و گفت: «شما حق ندارید وارد این غار شوید! سنگ نورانی متعلق به من است!» کلوین شمشیر اسباب بازی اش را بیرون آورد و گفت: «ما نمی ترسیم! ما برای نجات آکوآمارین آمده ایم!»
آنا به رایان گفت: «رایان، تو باید از قدرت تخیلت استفاده کنی. تو همیشه داستان های قشنگی می گفتی. شاید بتونی نگهبان تاریکی رو گول بزنی.» رایان نفس عمیقی کشید و شروع به گفتن یک داستان کرد. او داستانی درباره ی یک نگهبان مهربان گفت که از نور محافظت می کرد و به همه کمک می کرد.
وقتی رایان داستانش را تمام کرد، نگهبان تاریکی شروع به لرزیدن کرد. چشم های قرمزش کم کم محو شدند و به جای آنها، چشم های آبی مهربانی ظاهر شدند. نگهبان تاریکی گفت: «من... من نمی خواستم بد باشم. فقط می ترسیدم که نور از بین برود.»
نگهبان تاریکی، سنگ نورانی را به رایان داد. سنگ، مثل یک قلب تپنده، نور گرمی را ساطع می کرد. رایان، کلوین، آنا، بلا و فینلی با سنگ نورانی به قلب دریاچه برگشتند. وقتی سنگ را در جای خودش قرار دادند، نور جادویی دوباره شروع به تابیدن کرد.
آکوآمارین دوباره زنده شد. نورهای رنگی در همه جا پخش شدند و موجودات دریایی با خوشحالی به رقص درآمدند. فینلی با لبخند گفت: «شما آکوآمارین را نجات دادید! از شما ممنونم.»
رایان، کلوین، آنا و بلا از فینلی و مردم آکوآمارین خداحافظی کردند و از راهروی نورانی به دنیای خودشان برگشتند. وقتی دوباره کنار دریاچه ایستادند، خورشید در حال غروب بود و آسمان به رنگ های نارنجی و صورتی درآمده بود.
رایان به خواهر و برادرهایش نگاه کرد. او فهمیده بود که حتی در تاریک ترین مکان ها هم، نور امید وجود دارد. و مهم تر از همه، او فهمیده بود که با کمک خانواده اش، می تواند هر مشکلی را حل کند. بلا دست رایان را گرفت و گفت: «رایان، میشه دوباره بریم اونجا؟» رایان لبخندی زد و گفت: «شاید یه روز دیگه، بلا. شاید یه روز دیگه...»
آنها در حالی که دست در دست هم داشتند، به سمت خانه راه افتادند. بوی نم خاک و خزه های خیس، هنوز در هوا پیچیده بود. اما حالا، رایان می دانست که دریاچه ی مرموز، فقط یک دریاچه ی معمولی نیست. بلکه دریچه ای به دنیایی پر از جادو و ماجراجویی است.
ناگهان، آب دریاچه شروع به لرزیدن کرد. مثل اینکه یک غول بزرگ زیر آب تکان می خورد. امواج بلند شدند و یک گرداب بزرگ درست شد. از وسط گرداب، یک راهروی نورانی به پایین باز شد. آنا با تعجب گفت: «وای! این دیگه چه جورشه؟» کلوین با هیجان فریاد زد: «بریم توش!»
رایان کمی ترسیده بود، اما کنجکاوی اش بیشتر بود. او دست بلا را گرفت و به دنبال خواهر و برادرش وارد راهروی نورانی شد. نور آنقدر زیاد بود که چشم هایشان را اذیت می کرد، اما کم کم به تاریکی عادت کردند. وقتی به انتهای راهرو رسیدند، خودشان را در دنیایی کاملا متفاوت دیدند.
دنیای زیر دریاچه، پر از نورهای رنگی و گیاهان عجیب و غریب بود. ماهی هایی با بال های پروانه ای در هوا شنا می کردند و صخره ها مثل کریستال های درخشان می درخشیدند. کلوین با دهان باز گفت: «اینجا... اینجا خیلی باحاله!» آنا با دقت به اطراف نگاه می کرد: «انگار توی یک رویاییم.»
ناگهان، یک موجود کوچک با چشم های درشت و پوستی آبی رنگ، جلوی آنها ظاهر شد. موجود گفت: «سلام! من فینلی هستم. خوش آمدید به آکوآمارین، دنیای زیر دریاچه.» رایان با خجالت گفت: «سلام فینلی. من رایان هستم و اینها خواهر و برادرهایم هستند.»
فینلی توضیح داد که آکوآمارین در خطر است. نور جادویی که از قلب دریاچه می تابد، کم کم در حال خاموش شدن است. اگر نور خاموش شود، آکوآمارین برای همیشه در تاریکی فرو می رود. فینلی گفت: «شما تنها کسانی هستید که می توانید به ما کمک کنید.»
آنا پرسید: «چطور می توانیم کمک کنیم؟» فینلی جواب داد: «باید به دنبال سنگ نورانی بگردید. این سنگ، قدرت نور را دوباره به قلب دریاچه برمی گرداند. اما سنگ نورانی در غاری پنهان شده که توسط نگهبان تاریکی محافظت می شود.»
رایان، کلوین، آنا و بلا با فینلی همراه شدند تا سنگ نورانی را پیدا کنند. آنها از جنگل های مرجانی عبور کردند، از رودخانه های حباب دار گذشتند و با موجودات عجیب و غریب زیادی روبرو شدند. بلا با دیدن یک خرچنگ بزرگ که کلاه صدفی به سر داشت، خنده اش گرفت.
در طول سفر، رایان متوجه شد که کلوین با شجاعت از بلا مراقبت می کند و آنا با هوش و ذکاوتش، راه حل مشکلات را پیدا می کند. او فهمید که خواهر و برادرهایش، قوی تر و مهربان تر از آن چیزی هستند که فکر می کرد.
بالاخره، آنها به غار تاریک رسیدند. بوی نم و سکوت سنگینی در غار حکمفرما بود. فینلی با صدای لرزان گفت: «اینجاست... غار نگهبان تاریکی.» ناگهان، یک سایه ی بزرگ از تاریکی بیرون آمد. نگهبان تاریکی، یک موجود غول پیکر با چشم های قرمز و دندان های تیز بود.
نگهبان تاریکی غرش بلندی کرد و گفت: «شما حق ندارید وارد این غار شوید! سنگ نورانی متعلق به من است!» کلوین شمشیر اسباب بازی اش را بیرون آورد و گفت: «ما نمی ترسیم! ما برای نجات آکوآمارین آمده ایم!»
آنا به رایان گفت: «رایان، تو باید از قدرت تخیلت استفاده کنی. تو همیشه داستان های قشنگی می گفتی. شاید بتونی نگهبان تاریکی رو گول بزنی.» رایان نفس عمیقی کشید و شروع به گفتن یک داستان کرد. او داستانی درباره ی یک نگهبان مهربان گفت که از نور محافظت می کرد و به همه کمک می کرد.
وقتی رایان داستانش را تمام کرد، نگهبان تاریکی شروع به لرزیدن کرد. چشم های قرمزش کم کم محو شدند و به جای آنها، چشم های آبی مهربانی ظاهر شدند. نگهبان تاریکی گفت: «من... من نمی خواستم بد باشم. فقط می ترسیدم که نور از بین برود.»
نگهبان تاریکی، سنگ نورانی را به رایان داد. سنگ، مثل یک قلب تپنده، نور گرمی را ساطع می کرد. رایان، کلوین، آنا، بلا و فینلی با سنگ نورانی به قلب دریاچه برگشتند. وقتی سنگ را در جای خودش قرار دادند، نور جادویی دوباره شروع به تابیدن کرد.
آکوآمارین دوباره زنده شد. نورهای رنگی در همه جا پخش شدند و موجودات دریایی با خوشحالی به رقص درآمدند. فینلی با لبخند گفت: «شما آکوآمارین را نجات دادید! از شما ممنونم.»
رایان، کلوین، آنا و بلا از فینلی و مردم آکوآمارین خداحافظی کردند و از راهروی نورانی به دنیای خودشان برگشتند. وقتی دوباره کنار دریاچه ایستادند، خورشید در حال غروب بود و آسمان به رنگ های نارنجی و صورتی درآمده بود.
رایان به خواهر و برادرهایش نگاه کرد. او فهمیده بود که حتی در تاریک ترین مکان ها هم، نور امید وجود دارد. و مهم تر از همه، او فهمیده بود که با کمک خانواده اش، می تواند هر مشکلی را حل کند. بلا دست رایان را گرفت و گفت: «رایان، میشه دوباره بریم اونجا؟» رایان لبخندی زد و گفت: «شاید یه روز دیگه، بلا. شاید یه روز دیگه...»
آنها در حالی که دست در دست هم داشتند، به سمت خانه راه افتادند. بوی نم خاک و خزه های خیس، هنوز در هوا پیچیده بود. اما حالا، رایان می دانست که دریاچه ی مرموز، فقط یک دریاچه ی معمولی نیست. بلکه دریچه ای به دنیایی پر از جادو و ماجراجویی است.