در اعماق تاریک و نمور فاضلاب شهر نیویورک، جایی که نور خورشید هرگز نمیتابید، اتفاق عجیبی در حال رخ دادن بود. چهار لاکپشت کوچک، خیلی کوچکتر از لاکپشتهای معمولی، در یک حوضچه آب سبز رنگ شناور بودند. این آب، مثل یک معجون جادویی، بوی تندی داشت و حبابهای ریزی از آن بلند میشد.
در همان نزدیکی، یک موش صحرایی به نام اسپلینتر، با چشمانی نگران به لاکپشتها خیره شده بود. او هم مثل لاکپشتها، قربانی یک اتفاق عجیب بود. چند روز قبل، او و لاکپشتها در معرض مادهای اسرارآمیز قرار گرفته بودند که از یک ظرف شکسته به بیرون نشت کرده بود. این ماده، آنها را برای همیشه تغییر داده بود.
روزها گذشت و لاکپشتها به طرز عجیبی شروع به بزرگ شدن کردند. آنها نه تنها بزرگتر میشدند، بلکه هوشیارتر هم میشدند. اسپلینتر با دقت حرکات آنها را زیر نظر داشت. یک روز، یکی از لاکپشتها یک تکه چوب را برداشت و سعی کرد با آن بازی کند. اسپلینتر با دیدن این صحنه، فکری به سرش زد.
او تصمیم گرفت به لاکپشتها آموزش دهد. اسپلینتر که قبل از جهش یافتن، هنر رزمی نینجوتسو را از صاحبش آموخته بود، شروع به آموزش حرکات و فنون نینجایی به لاکپشتها کرد. او میدانست که این لاکپشتها، دیگر لاکپشتهای معمولی نیستند و باید برای محافظت از خود، آماده باشند.
لئوناردو، باهوشترین و جدیترین لاکپشت، همیشه اولین کسی بود که حرکات را یاد میگرفت. او شمشیرهای کاتانا را با ظرافت و دقت به دست میگرفت. رافائل، عصبانیترین و سرکشترین لاکپشت، با خشم و قدرت از سایها استفاده میکرد. دوناتلو، باهوشترین و کنجکاوترین لاکپشت، عاشق اختراع و ساخت وسایل جدید بود و بو (چوب بلند) را به عنوان سلاح انتخاب کرده بود. میکل آنجلو، شادترین و بازیگوشترین لاکپشت، نانچیکوها را با حرکات آکروباتیک و خندهدار به چرخش در میآورد.
اسپلینتر به آنها یاد داد که چگونه در سایهها پنهان شوند، چگونه با سرعت و دقت حرکت کنند و چگونه با یکدیگر همکاری کنند. او به آنها گفت: «نینجاها باید صبور، شجاع و وفادار باشند. شما باید از یکدیگر محافظت کنید و از بیگناهان دفاع کنید.»
در همین حین، در بالای شهر، یک تهدید بزرگ در حال شکلگیری بود. شردر، رهبر بدنام قبیله فوت، با نقشههای شوم خود قصد داشت شهر را به تسخیر خود درآورد. او به دنبال قدرت و کنترل بود و هیچ چیز نمیتوانست جلوی او را بگیرد.
شردر دستیارانی وفادار و خطرناک داشت: بیباپ، یک گراز جهش یافته قوی و کودن، و راکستدی، یک کرگدن جهش یافته خشن و بیفکر. این دو، مثل دو تانک متحرک، هر دستوری را بدون چون و چرا اجرا میکردند.
آپریل اونیل، یک خبرنگار جوان و شجاع، به طور اتفاقی از نقشههای شردر باخبر شد. او سعی کرد این موضوع را به اطلاع مردم برساند، اما هیچکس حرف او را باور نمیکرد. شردر نفوذ زیادی در شهر داشت و میتوانست هر صدایی را خاموش کند.
یک شب، آپریل در حال فرار از دست افراد شردر بود که به طور اتفاقی وارد فاضلاب شد. او در تاریکی و نمناکی فاضلاب گم شده بود و از ترس میلرزید. ناگهان، صدایی شنید: «هی، حالت خوبه؟»
آپریل با ترس به اطراف نگاه کرد. چهار لاکپشت بزرگ، با ماسکهای رنگی و سلاحهای نینجایی، جلوی او ایستاده بودند. او با تعجب پرسید: «شما... شما کی هستید؟»
لئوناردو، با صدایی آرام و مطمئن، پاسخ داد: «ما لاکپشتهای نینجا هستیم. و ما اینجا هستیم تا به تو کمک کنیم.»
از آن روز به بعد، آپریل با لاکپشتهای نینجا متحد شد. او به آنها کمک کرد تا اطلاعات جمعآوری کنند و نقشههای شردر را خنثی کنند. لاکپشتها هم از آپریل در برابر خطرات محافظت میکردند.
مبارزه بین لاکپشتهای نینجا و شردر آغاز شده بود. نبردی برای نجات شهر، نبردی برای عدالت، نبردی برای اثبات اینکه حتی عجیبترین موجودات هم میتوانند قهرمان باشند.
در یکی از شبهای تاریک، لاکپشتها به مخفیگاه شردر حمله کردند. آنها با افراد قبیله فوت درگیر شدند و با مهارتهای نینجایی خود، آنها را شکست دادند. اما شردر، مثل یک مارمولک لغزنده، فرار کرد.
در نهایت، لاکپشتها و شردر در بالای یک ساختمان بلند با هم روبرو شدند. نبردی سخت و نفسگیر در گرفت. لئوناردو با شمشیرهایش، رافائل با سایهایش، دوناتلو با بوی خود و میکل آنجلو با نانچیکوهایش، به شردر حمله کردند.
شردر با قدرت و خشم فراوان، در برابر حملات لاکپشتها مقاومت میکرد. او از سلاحهای پیشرفته و فنون رزمی خطرناک استفاده میکرد. اما لاکپشتها، با کار گروهی و هوش خود، توانستند شردر را شکست دهند.
شردر از بالای ساختمان به پایین سقوط کرد. شهر از شر او نجات پیدا کرده بود. لاکپشتهای نینجا، قهرمانان شهر شده بودند، هرچند که کسی نمیدانست آنها چه کسانی هستند.
لاکپشتها به فاضلاب بازگشتند، جایی که خانه آنها بود. آنها میدانستند که مبارزه با جرم و جنایت هرگز تمام نمیشود و همیشه تهدیدهای جدیدی وجود خواهند داشت. اما آنها آماده بودند تا از شهر و مردم آن محافظت کنند.
آنها لاکپشتهای نینجا بودند، قهرمانانی در سایهها، محافظانی در تاریکی، و امید شهر نیویورک.
در همان نزدیکی، یک موش صحرایی به نام اسپلینتر، با چشمانی نگران به لاکپشتها خیره شده بود. او هم مثل لاکپشتها، قربانی یک اتفاق عجیب بود. چند روز قبل، او و لاکپشتها در معرض مادهای اسرارآمیز قرار گرفته بودند که از یک ظرف شکسته به بیرون نشت کرده بود. این ماده، آنها را برای همیشه تغییر داده بود.
روزها گذشت و لاکپشتها به طرز عجیبی شروع به بزرگ شدن کردند. آنها نه تنها بزرگتر میشدند، بلکه هوشیارتر هم میشدند. اسپلینتر با دقت حرکات آنها را زیر نظر داشت. یک روز، یکی از لاکپشتها یک تکه چوب را برداشت و سعی کرد با آن بازی کند. اسپلینتر با دیدن این صحنه، فکری به سرش زد.
او تصمیم گرفت به لاکپشتها آموزش دهد. اسپلینتر که قبل از جهش یافتن، هنر رزمی نینجوتسو را از صاحبش آموخته بود، شروع به آموزش حرکات و فنون نینجایی به لاکپشتها کرد. او میدانست که این لاکپشتها، دیگر لاکپشتهای معمولی نیستند و باید برای محافظت از خود، آماده باشند.
لئوناردو، باهوشترین و جدیترین لاکپشت، همیشه اولین کسی بود که حرکات را یاد میگرفت. او شمشیرهای کاتانا را با ظرافت و دقت به دست میگرفت. رافائل، عصبانیترین و سرکشترین لاکپشت، با خشم و قدرت از سایها استفاده میکرد. دوناتلو، باهوشترین و کنجکاوترین لاکپشت، عاشق اختراع و ساخت وسایل جدید بود و بو (چوب بلند) را به عنوان سلاح انتخاب کرده بود. میکل آنجلو، شادترین و بازیگوشترین لاکپشت، نانچیکوها را با حرکات آکروباتیک و خندهدار به چرخش در میآورد.
اسپلینتر به آنها یاد داد که چگونه در سایهها پنهان شوند، چگونه با سرعت و دقت حرکت کنند و چگونه با یکدیگر همکاری کنند. او به آنها گفت: «نینجاها باید صبور، شجاع و وفادار باشند. شما باید از یکدیگر محافظت کنید و از بیگناهان دفاع کنید.»
در همین حین، در بالای شهر، یک تهدید بزرگ در حال شکلگیری بود. شردر، رهبر بدنام قبیله فوت، با نقشههای شوم خود قصد داشت شهر را به تسخیر خود درآورد. او به دنبال قدرت و کنترل بود و هیچ چیز نمیتوانست جلوی او را بگیرد.
شردر دستیارانی وفادار و خطرناک داشت: بیباپ، یک گراز جهش یافته قوی و کودن، و راکستدی، یک کرگدن جهش یافته خشن و بیفکر. این دو، مثل دو تانک متحرک، هر دستوری را بدون چون و چرا اجرا میکردند.
آپریل اونیل، یک خبرنگار جوان و شجاع، به طور اتفاقی از نقشههای شردر باخبر شد. او سعی کرد این موضوع را به اطلاع مردم برساند، اما هیچکس حرف او را باور نمیکرد. شردر نفوذ زیادی در شهر داشت و میتوانست هر صدایی را خاموش کند.
یک شب، آپریل در حال فرار از دست افراد شردر بود که به طور اتفاقی وارد فاضلاب شد. او در تاریکی و نمناکی فاضلاب گم شده بود و از ترس میلرزید. ناگهان، صدایی شنید: «هی، حالت خوبه؟»
آپریل با ترس به اطراف نگاه کرد. چهار لاکپشت بزرگ، با ماسکهای رنگی و سلاحهای نینجایی، جلوی او ایستاده بودند. او با تعجب پرسید: «شما... شما کی هستید؟»
لئوناردو، با صدایی آرام و مطمئن، پاسخ داد: «ما لاکپشتهای نینجا هستیم. و ما اینجا هستیم تا به تو کمک کنیم.»
از آن روز به بعد، آپریل با لاکپشتهای نینجا متحد شد. او به آنها کمک کرد تا اطلاعات جمعآوری کنند و نقشههای شردر را خنثی کنند. لاکپشتها هم از آپریل در برابر خطرات محافظت میکردند.
مبارزه بین لاکپشتهای نینجا و شردر آغاز شده بود. نبردی برای نجات شهر، نبردی برای عدالت، نبردی برای اثبات اینکه حتی عجیبترین موجودات هم میتوانند قهرمان باشند.
در یکی از شبهای تاریک، لاکپشتها به مخفیگاه شردر حمله کردند. آنها با افراد قبیله فوت درگیر شدند و با مهارتهای نینجایی خود، آنها را شکست دادند. اما شردر، مثل یک مارمولک لغزنده، فرار کرد.
در نهایت، لاکپشتها و شردر در بالای یک ساختمان بلند با هم روبرو شدند. نبردی سخت و نفسگیر در گرفت. لئوناردو با شمشیرهایش، رافائل با سایهایش، دوناتلو با بوی خود و میکل آنجلو با نانچیکوهایش، به شردر حمله کردند.
شردر با قدرت و خشم فراوان، در برابر حملات لاکپشتها مقاومت میکرد. او از سلاحهای پیشرفته و فنون رزمی خطرناک استفاده میکرد. اما لاکپشتها، با کار گروهی و هوش خود، توانستند شردر را شکست دهند.
شردر از بالای ساختمان به پایین سقوط کرد. شهر از شر او نجات پیدا کرده بود. لاکپشتهای نینجا، قهرمانان شهر شده بودند، هرچند که کسی نمیدانست آنها چه کسانی هستند.
لاکپشتها به فاضلاب بازگشتند، جایی که خانه آنها بود. آنها میدانستند که مبارزه با جرم و جنایت هرگز تمام نمیشود و همیشه تهدیدهای جدیدی وجود خواهند داشت. اما آنها آماده بودند تا از شهر و مردم آن محافظت کنند.
آنها لاکپشتهای نینجا بودند، قهرمانانی در سایهها، محافظانی در تاریکی، و امید شهر نیویورک.