داستان راکی، بولت و دختری در جنگل‌های ویتنام

زمان ایجاد: 1404/2/13 16:04:37

بهار نفس عمیقی کشید و بوی نم خاک و باروت را به ریه‌هایش فرستاد. جنگل‌های ویتنام در دهه ۸۰ میلادی، دیگر آن بهشت سبزی که در کتاب‌ها خوانده بود نبود. حالا، مثل یک تله‌ی بزرگ، او را در خود اسیر کرده بود. راکی، سگ وفادارش، کنار پایش نشست و با صدایی آرام غرغر کرد. بهار می‌دانست که راکی هم مثل او، دلش برای روزهای آرام قبل از جنگ تنگ شده است.

بولت، موتورسیکلت قراضه‌ی پدرش، تنها امید بهار برای فرار بود. موتوری که با صدای بلند و گوش‌خراشش، هر لحظه ممکن بود موقعیت آن‌ها را لو بدهد. اما بهار چاره‌ای نداشت. باید از این جنگل لعنتی بیرون می‌رفت و به دنبال مادرش می‌گشت. مادری که چند هفته پیش، در حمله‌ی نیروهای ویت‌کنگ ناپدید شده بود.

صدای خش‌خش برگ‌ها زیر پای کسی، بهار را به خود آورد. راکی با صدایی بلند پارس کرد و بهار دستش را روی دهانش گذاشت تا ساکتش کند. می‌دانست که دشمن نزدیک است. قلبش مثل طبل جنگ می‌کوبید. باید تصمیمی می‌گرفت. فرار یا مبارزه؟

ناگهان، صدایی آشنا سکوت جنگل را شکست: «هی، دختر! آروم باش! من دشمن نیستم.» مردی با لباس‌های نظامی کهنه از پشت درخت‌ها بیرون آمد. چهره‌اش خسته و آفتاب‌سوخته بود، اما چشمانش مهربان به نظر می‌رسید. بهار با احتیاط پرسید: «شما کی هستید؟»

مرد لبخندی زد و گفت: «اسم من مایکل هست. یه سرباز سابق آمریکایی. چند ساله که تو این جنگل‌ها زندگی می‌کنم. دیدم که تو دردسر افتادی، گفتم شاید بتونم کمکت کنم.» بهار با تردید به مایکل نگاه کرد. نمی‌دانست به او اعتماد کند یا نه. اما چشمان مایکل، چیزی جز صداقت نشان نمی‌داد.

مایکل به بهار گفت که نیروهای ویت‌کنگ در حال گشت‌زنی در منطقه هستند و تنها راه فرار، عبور از رودخانه‌ی خروشان آن طرف جنگل است. اما این کار، بدون کمک غیرممکن بود. بهار می‌دانست که باید به مایکل اعتماد کند. او تنها امیدش برای پیدا کردن مادرش بود.

آن‌ها با هم نقشه‌ای کشیدند. مایکل با استفاده از تجربه‌ی نظامی‌اش، تله‌هایی برای منحرف کردن نیروهای ویت‌کنگ کار گذاشت. بهار هم با کمک راکی، مسیر رودخانه را شناسایی کرد. بولت، مثل یک اسب جنگی، آماده‌ی حرکت بود.

شب فرا رسید. جنگل در سکوتی وهم‌آور فرو رفته بود. بهار، مایکل و راکی سوار بر بولت، به سمت رودخانه حرکت کردند. صدای موتور بولت، مثل فریادی در دل شب، سکوت جنگل را می‌شکست. بهار می‌دانست که نیروهای ویت‌کنگ به زودی متوجه حضور آن‌ها خواهند شد.

ناگهان، صدای شلیک گلوله سکوت را در هم شکست. نیروهای ویت‌کنگ به آن‌ها حمله کرده بودند. مایکل با شجاعت به مقابله با آن‌ها پرداخت و به بهار گفت که هر چه سریع‌تر از رودخانه عبور کند. بهار با تمام سرعت بولت را به سمت رودخانه هدایت کرد.

آب رودخانه سرد و خروشان بود. بولت به سختی در آب پیش می‌رفت. بهار احساس می‌کرد که هر لحظه ممکن است موتور خاموش شود. راکی که شناگر ماهری بود، در کنار بولت شنا می‌کرد و به بهار دلگرمی می‌داد.

درست زمانی که بهار فکر می‌کرد که دیگر امیدی نیست، بولت به ساحل آن طرف رودخانه رسید. بهار از موتور پیاده شد و به عقب نگاه کرد. مایکل هنوز در حال مبارزه با نیروهای ویت‌کنگ بود. قلب بهار به درد آمد. نمی‌توانست مایکل را تنها بگذارد.

بهار با تصمیمی قاطع، دوباره سوار بر بولت شد و به سمت رودخانه بازگشت. می‌دانست که این کار خطرناک است، اما نمی‌توانست دوست جدیدش را در خطر رها کند. راکی با پارس‌های بلند، به بهار اعتراض می‌کرد، اما بهار مصمم بود.

بهار به کمک مایکل رفت و با استفاده از بولت، نیروهای ویت‌کنگ را منحرف کرد. مایکل با دیدن شجاعت بهار، لبخندی زد و گفت: «تو واقعاً یه قهرمانی، دختر!» آن‌ها با هم، نیروهای ویت‌کنگ را شکست دادند و به سمت جنگل‌های امن‌تر فرار کردند.

در اعماق جنگل، بهار و مایکل به جستجوی مادر بهار ادامه دادند. روزها به هفته‌ها تبدیل شد، اما آن‌ها ناامید نشدند. راکی همیشه در کنارشان بود و با حس بویایی قوی‌اش، به آن‌ها کمک می‌کرد.

روزی، راکی با پارس‌های هیجان‌زده به سمت کلبه‌ای قدیمی در دل جنگل دوید. بهار و مایکل به دنبالش رفتند و با صحنه‌ای باورنکردنی روبرو شدند. مادر بهار، سالم و سلامت، در کلبه نشسته بود.

مادر بهار، که در طول حمله از بقیه جدا شده بود، توسط روستاییان مهربان نجات یافته بود. او از دیدن دخترش و مایکل، بسیار خوشحال شد. بهار، مادرش را در آغوش گرفت و اشک شوق ریخت. راکی هم با لیسیدن صورت آن‌ها، خوشحالی‌اش را نشان داد.

بهار، مادرش و مایکل، با هم به شهر بازگشتند و زندگی جدیدی را آغاز کردند. بهار هیچ‌وقت شجاعت، وفاداری و اهمیتی که در دل جنگل آموخته بود را فراموش نکرد. او فهمید که حتی در تاریک‌ترین لحظات، امید و مهربانی می‌توانند راه را روشن کنند. بولت، راکی و مایکل، برای همیشه در قلب بهار جای داشتند. آن‌ها قهرمانان واقعی زندگی او بودند.