رسا، پسری سیزده ساله، عاشق ماینکرفت بود. او همیشه آرزو میکرد که بتواند وارد دنیای پیکسلها و بلوکها شود و ماجراجوییهای هیجانانگیزی را تجربه کند.
یک شب، وقتی ماه مثل یک قرص نقرهای در آسمان میدرخشید، رسا خواب عجیبی دید. او ناگهان خود را در دنیایی دید که همه چیز در آن گرد و دایرهای بود. خانهها مثل توپهای رنگی بودند، درختها مثل آبنباتچوبیهای بزرگ و گرد به نظر میرسیدند و حتی ابرها هم شکل حبابهای صابون بودند.
در میان این دنیای گرد و غریب، رسا موجودی را دید که با بقیه فرق داشت. یک آدم کله مکعبی، درست مثل شخصیتهای ماینکرفت، اما در این دنیای دایرهای کاملاً بیگانه به نظر میرسید. انگار یک تکه از دنیای خودش را گم کرده بود.
«سلام!» رسا با صدایی بلند گفت. آدم کله مکعبی با تعجب به او نگاه کرد. «تو کی هستی؟ اینجا چه کار میکنی؟»
«اسم من بلوکی است.» آدم کله مکعبی با صدایی گرفته جواب داد. «من نمیدانم چطور سر از اینجا درآوردم. فقط میخواهم به خانهام برگردم.» بلوکی خیلی غمگین به نظر میرسید، انگار یک اسباببازی شکسته بود.
رسا دلش برای بلوکی سوخت. «نگران نباش، بلوکی! من کمکت میکنم به خانهات برگردی.» رسا و بلوکی با هم دوست شدند و تصمیم گرفتند راهی برای بازگشت بلوکی به دنیای خودش پیدا کنند.
آنها در مسیر خود با موجودات دایرهای مختلفی روبرو شدند. دایرهبانهای مهربان که با لبخندهای گردشان به آنها خوشآمد میگفتند، دایرهدزدان شرور که سعی میکردند وسایلشان را بدزدند و دایرهدانای پیر که میتوانست به آنها کمک کند.
دایرهدانا در کلبهای گرد و غبارآلود زندگی میکرد. وقتی رسا و بلوکی داستان خود را برای او تعریف کردند، دایرهدانا با صدایی آرام گفت: «برای بازگشت بلوکی، باید یک سنگ مکعبی جادویی را پیدا کنید که در قلهی کوه دایرهای پنهان شده است.»
راه رسیدن به قلهی کوه پر از موانع بود. آنها باید از روی پلهای دایرهای لغزنده عبور میکردند، از میان جنگلهای دایرهای تاریک میگذشتند و معماهای دایرهای پیچیدهای را حل میکردند.
رسا و بلوکی با کمک هم و با استفاده از هوش و شجاعت خود، بر تمام موانع غلبه کردند. رسا با چابکی از روی پلها میپرید و بلوکی با قدرت مکعبیاش معماها را حل میکرد.
وقتی به قلهی کوه رسیدند، سنگ مکعبی جادویی را پیدا کردند. سنگ مثل یک الماس درخشان میدرخشید و انرژی عجیبی از خود ساطع میکرد.
بلوکی سنگ را در دست گرفت و ناگهان نوری خیرهکننده همه جا را فرا گرفت. وقتی نور محو شد، بلوکی به دنیای خودش بازگشته بود. رسا هم از خواب بیدار شد.
رسا از خواب پرید، اما خاطرهی این ماجراجویی عجیب را هرگز فراموش نکرد. او فهمید که حتی در عجیبترین و غریبترین دنیاها هم میتوان دوست پیدا کرد و با کمک هم بر مشکلات غلبه کرد.
از آن روز به بعد، رسا با دید متفاوتی به ماینکرفت نگاه میکرد. او میدانست که پشت هر بلوک و هر پیکسل، داستانی پنهان است و هر شخصیتی، حتی یک آدم کله مکعبی، میتواند دوست خوبی باشد.
یک شب، وقتی ماه مثل یک قرص نقرهای در آسمان میدرخشید، رسا خواب عجیبی دید. او ناگهان خود را در دنیایی دید که همه چیز در آن گرد و دایرهای بود. خانهها مثل توپهای رنگی بودند، درختها مثل آبنباتچوبیهای بزرگ و گرد به نظر میرسیدند و حتی ابرها هم شکل حبابهای صابون بودند.
در میان این دنیای گرد و غریب، رسا موجودی را دید که با بقیه فرق داشت. یک آدم کله مکعبی، درست مثل شخصیتهای ماینکرفت، اما در این دنیای دایرهای کاملاً بیگانه به نظر میرسید. انگار یک تکه از دنیای خودش را گم کرده بود.
«سلام!» رسا با صدایی بلند گفت. آدم کله مکعبی با تعجب به او نگاه کرد. «تو کی هستی؟ اینجا چه کار میکنی؟»
«اسم من بلوکی است.» آدم کله مکعبی با صدایی گرفته جواب داد. «من نمیدانم چطور سر از اینجا درآوردم. فقط میخواهم به خانهام برگردم.» بلوکی خیلی غمگین به نظر میرسید، انگار یک اسباببازی شکسته بود.
رسا دلش برای بلوکی سوخت. «نگران نباش، بلوکی! من کمکت میکنم به خانهات برگردی.» رسا و بلوکی با هم دوست شدند و تصمیم گرفتند راهی برای بازگشت بلوکی به دنیای خودش پیدا کنند.
آنها در مسیر خود با موجودات دایرهای مختلفی روبرو شدند. دایرهبانهای مهربان که با لبخندهای گردشان به آنها خوشآمد میگفتند، دایرهدزدان شرور که سعی میکردند وسایلشان را بدزدند و دایرهدانای پیر که میتوانست به آنها کمک کند.
دایرهدانا در کلبهای گرد و غبارآلود زندگی میکرد. وقتی رسا و بلوکی داستان خود را برای او تعریف کردند، دایرهدانا با صدایی آرام گفت: «برای بازگشت بلوکی، باید یک سنگ مکعبی جادویی را پیدا کنید که در قلهی کوه دایرهای پنهان شده است.»
راه رسیدن به قلهی کوه پر از موانع بود. آنها باید از روی پلهای دایرهای لغزنده عبور میکردند، از میان جنگلهای دایرهای تاریک میگذشتند و معماهای دایرهای پیچیدهای را حل میکردند.
رسا و بلوکی با کمک هم و با استفاده از هوش و شجاعت خود، بر تمام موانع غلبه کردند. رسا با چابکی از روی پلها میپرید و بلوکی با قدرت مکعبیاش معماها را حل میکرد.
وقتی به قلهی کوه رسیدند، سنگ مکعبی جادویی را پیدا کردند. سنگ مثل یک الماس درخشان میدرخشید و انرژی عجیبی از خود ساطع میکرد.
بلوکی سنگ را در دست گرفت و ناگهان نوری خیرهکننده همه جا را فرا گرفت. وقتی نور محو شد، بلوکی به دنیای خودش بازگشته بود. رسا هم از خواب بیدار شد.
رسا از خواب پرید، اما خاطرهی این ماجراجویی عجیب را هرگز فراموش نکرد. او فهمید که حتی در عجیبترین و غریبترین دنیاها هم میتوان دوست پیدا کرد و با کمک هم بر مشکلات غلبه کرد.
از آن روز به بعد، رسا با دید متفاوتی به ماینکرفت نگاه میکرد. او میدانست که پشت هر بلوک و هر پیکسل، داستانی پنهان است و هر شخصیتی، حتی یک آدم کله مکعبی، میتواند دوست خوبی باشد.