رضا، پسری با موهای فرفری و چشمانی کنجکاو، عاشق کشف چیزهای جدید بود. مثل یک کارآگاه کوچولو، همیشه دنبال سرنخهایی برای حل معماها میگشت. یک روز، پدرش یک جعبهی بزرگ برایش آورد. داخل جعبه، یک ربات کوچک و یک کتاب پر از علامتهای عجیب و غریب بود.
"این چیه بابا؟" رضا با هیجان پرسید. پدرش لبخندی زد و گفت: "این روبی است، ربات برنامهپذیر. و این کتاب، زبان روبی است، زبانی که با آن میتوانی به روبی دستور بدهی چه کار کند!"
رضا با دقت به علامتهای کتاب نگاه کرد. مثل نقاشیهای عجیب و غریب بودند. پدرش توضیح داد که این علامتها، کد هستند و با کنار هم قرار دادن آنها، میتوان به روبی گفت که راه برود، برقصد یا حتی نقاشی بکشد. رضا با ذوق شروع به یادگیری کرد. انگشتان کوچکش روی دکمههای کامپیوتر میلغزید و کدهای جدید را امتحان میکرد.
بعد از چند روز تمرین، رضا توانست روبی را برنامهریزی کند تا یک دایره دور اتاق بچرخد. اما رضا میخواست کارهای بزرگتری انجام دهد. او میخواست روبی را به پارک ببرد و با هم یک بازی جدید بسازند. پارک، با درختان بلند و تابهای رنگارنگش، مثل یک سرزمین عجایب برای رضا بود.
وقتی به پارک رسیدند، رضا یک ایده به ذهنش رسید. او میخواست روبی را طوری برنامهریزی کند که یک مسیر گنجیابی را برای بچههای دیگر طراحی کند. روبی باید سرنخها را پیدا میکرد و بچهها با دنبال کردن سرنخها، به گنج میرسیدند. اما یک مشکل وجود داشت: روبی نمیتوانست از پلهها بالا برود.
"نگران نباش روبی،" رضا گفت. "ما یک راه حل پیدا میکنیم." رضا فکر کرد و فکر کرد. ناگهان یک ایده به ذهنش رسید. او روبی را طوری برنامهریزی کرد که وقتی به پلهها رسید، یک پیام صوتی پخش کند و بچهها را راهنمایی کند که از مسیر دیگری بروند. "اینطوری هم سرگرمکنندهتره!" رضا با خوشحالی گفت.
بازی گنجیابی با روبی شروع شد. بچهها با هیجان سرنخها را دنبال میکردند و روبی با صدای مهربانش آنها را راهنمایی میکرد. صدای خندهی بچهها در پارک پیچیده بود. رضا با دیدن خوشحالی آنها، احساس غرور میکرد. او فهمیده بود که کدنویسی فقط نوشتن دستورات نیست، بلکه راهی برای ساختن شادی و سرگرمی برای دیگران است.
وقتی خورشید داشت غروب میکرد، رضا و روبی به خانه برگشتند. رضا در حالی که روبی را شارژ میکرد، به این فکر میکرد که فردا چه بازی جدیدی با روبی بسازد. او میدانست که دنیای کدنویسی، دنیایی پر از امکانات و ماجراجویی است و او تازه اول راه است. رضا با لبخند به خواب رفت، خواب روبی و بازیهای جدید را میدید.
"این چیه بابا؟" رضا با هیجان پرسید. پدرش لبخندی زد و گفت: "این روبی است، ربات برنامهپذیر. و این کتاب، زبان روبی است، زبانی که با آن میتوانی به روبی دستور بدهی چه کار کند!"
رضا با دقت به علامتهای کتاب نگاه کرد. مثل نقاشیهای عجیب و غریب بودند. پدرش توضیح داد که این علامتها، کد هستند و با کنار هم قرار دادن آنها، میتوان به روبی گفت که راه برود، برقصد یا حتی نقاشی بکشد. رضا با ذوق شروع به یادگیری کرد. انگشتان کوچکش روی دکمههای کامپیوتر میلغزید و کدهای جدید را امتحان میکرد.
بعد از چند روز تمرین، رضا توانست روبی را برنامهریزی کند تا یک دایره دور اتاق بچرخد. اما رضا میخواست کارهای بزرگتری انجام دهد. او میخواست روبی را به پارک ببرد و با هم یک بازی جدید بسازند. پارک، با درختان بلند و تابهای رنگارنگش، مثل یک سرزمین عجایب برای رضا بود.
وقتی به پارک رسیدند، رضا یک ایده به ذهنش رسید. او میخواست روبی را طوری برنامهریزی کند که یک مسیر گنجیابی را برای بچههای دیگر طراحی کند. روبی باید سرنخها را پیدا میکرد و بچهها با دنبال کردن سرنخها، به گنج میرسیدند. اما یک مشکل وجود داشت: روبی نمیتوانست از پلهها بالا برود.
"نگران نباش روبی،" رضا گفت. "ما یک راه حل پیدا میکنیم." رضا فکر کرد و فکر کرد. ناگهان یک ایده به ذهنش رسید. او روبی را طوری برنامهریزی کرد که وقتی به پلهها رسید، یک پیام صوتی پخش کند و بچهها را راهنمایی کند که از مسیر دیگری بروند. "اینطوری هم سرگرمکنندهتره!" رضا با خوشحالی گفت.
بازی گنجیابی با روبی شروع شد. بچهها با هیجان سرنخها را دنبال میکردند و روبی با صدای مهربانش آنها را راهنمایی میکرد. صدای خندهی بچهها در پارک پیچیده بود. رضا با دیدن خوشحالی آنها، احساس غرور میکرد. او فهمیده بود که کدنویسی فقط نوشتن دستورات نیست، بلکه راهی برای ساختن شادی و سرگرمی برای دیگران است.
وقتی خورشید داشت غروب میکرد، رضا و روبی به خانه برگشتند. رضا در حالی که روبی را شارژ میکرد، به این فکر میکرد که فردا چه بازی جدیدی با روبی بسازد. او میدانست که دنیای کدنویسی، دنیایی پر از امکانات و ماجراجویی است و او تازه اول راه است. رضا با لبخند به خواب رفت، خواب روبی و بازیهای جدید را میدید.