در سال ۱۴۱۲، میدان آزادی پر بود از رباتهای پرنده و ماشینهای خودران. اما هنوز هم بوی گلهای پیرمرد گلفروش مهربان، حس نوستالژیکی به آدم میداد. روبو پلیس، یک پلیس آهنی مهربان و قوی با قلبی از طلا، هر روز در میدان گشت میزد. او عاشق کمک به مردم بود و البته عاشقتر از آن، بستنی قیفیهای بستنی فروشی رباتیک عمو رحیم. صدای خندههای بچهها در هوا میپیچید و نور خورشید مثل طلا روی برج آزادی میدرخشید.
روبو پلیس یک سگ رباتیک به اسم رُکی داشت که همیشه دنبالش میدوید. رُکی با دم فلزیاش زمین را میکوبید و صدای تقتق آرامی ایجاد میکرد. یک روز، آریا، پسر ۸ ساله باهوشی که عاشق رباتها و ماجراجویی بود، با اسکوتر پرندهاش در میدان میچرخید. ابرها مثل پنبههای سفید در آسمان شناور بودند. آریا کمی خجالتی بود، اما وقتی ربات میدید، چشمانش برق میزد.
ناگهان، آریا سه ربات عجیب و غریب دید که از یک ون مشکوک بیرون آمدند. رباتها قیافههای ترسناکی داشتند و با صدای خشخش فلزی، به این طرف و آن طرف میرفتند. آریا با خودش گفت: «اینا دیگه چه جور رباتهایی هستن؟ تا حالا ندیده بودم!» او ترسیده بود، اما کنجکاویاش بیشتر بود.
دکتر زنگوله، دانشمند دیوانهای که میخواست میدان آزادی را تسخیر کند، رباتهای بدجنسش، زنگوله بات ۱، زنگوله بات ۲ و زنگوله بات ۳ را به میدان فرستاده بود تا هرج و مرج ایجاد کنند. دکتر زنگوله با خنده شیطانی گفت: «حالا دیگه کسی جلودارم نیست! زنگوله یار، مطمئنی همهچی طبق نقشه پیش میره؟» زنگوله یار، دستیار رباتیک دکتر زنگوله، با صدای بوق بوق جواب داد: «تقریباً... فقط یه کم... خب، یه عالمه مشکل کوچیک پیش اومده!»
زنگوله باتها شروع به خرابکاری کردند. یکی از آنها با لیزرش، مجسمههای میدان را ذوب میکرد و دیگری با چنگالهای آهنیاش، کیوسکهای تلفن را میشکست. صدای جیغ مردم بلند شد و همه جا پر از دود و گرد و خاک شد. آریا که خیلی ترسیده بود، با اسکوترش به سمت روبو پلیس رفت.
آریا با صدای لرزان گفت: «روبو پلیس! روبو پلیس! یه عالمه ربات بدجنس دارن همه جا رو خراب میکنن! دکتر زنگوله فرستادشون!» روبو پلیس با شنیدن این خبر، اخم کرد. قلب طلاییاش از ناراحتی به تپش افتاد. او گفت: «نگران نباش آریا! من درستش میکنم! رُکی، بیا بریم!»
روبو پلیس و رُکی با سرعت به سمت محل خرابکاری رفتند. مامور کاظمی، همکار انسان روبو پلیس، هم با ماشین پلیس به کمک آنها آمد. صدای آژیر پلیس در میدان پیچید و همه فهمیدند که روبو پلیس برای نجاتشان آمده است.
روبو پلیس با قدرت لیزریاش، زنگوله بات ۱ را از کار انداخت. رُکی هم با دندانهای فلزیاش، سیمهای زنگوله بات ۲ را قطع کرد. مامور کاظمی هم با تور الکتریکی، زنگوله بات ۳ را به دام انداخت. صدای شکستن شیشه و آهن در میدان میپیچید، اما روبو پلیس مصمم بود.
آریا با اسکوترش به روبو پلیس کمک میکرد و اطلاعات مهم را به او میداد. او با خوشحالی فریاد زد: «روبو پلیس! اونجا یه دکمهی خاموش کننده داره! بزنش!» روبو پلیس به حرف آریا گوش کرد و با یک ضربه، دکمهی خاموش کننده را زد.
دکتر زنگوله که از شکست نقشهاش عصبانی شده بود، سعی کرد فرار کند، اما روبو پلیس با یک پرش بلند، جلوی او را گرفت. دکتر زنگوله با ترس گفت: «ولم کن! من یه دانشمندم! نباید با من اینطوری رفتار کنی!» روبو پلیس با لبخند گفت: «علم باید در خدمت مردم باشه، نه برای خرابکاری!»
روبو پلیس، دکتر زنگوله و زنگوله یار را تحویل مامور کاظمی داد. مردم با خوشحالی برای روبو پلیس دست زدند و از او تشکر کردند. آریا با افتخار به روبو پلیس نگاه میکرد. او فهمیده بود که حتی یک پسر خجالتی هم میتواند در نجات شهرش نقش داشته باشد.
روبو پلیس به آریا گفت: «تو خیلی شجاع و باهوشی آریا! ممنونم که به من کمک کردی.» آریا با خجالت لبخند زد و گفت: «خواهش میکنم روبو پلیس! من فقط میخواستم به شما کمک کنم.»
روبو پلیس برای تشکر از آریا، او را به بستنی فروشی رباتیک عمو رحیم برد. عمو رحیم با لبخند گفت: «به به! روبو پلیس و دوست جدیدش! چه بستنیای میل دارید؟» آریا با خوشحالی گفت: «من یه بستنی قیفی شکلاتی میخوام!»
روبو پلیس و آریا در کنار هم بستنی خوردند و به صدای خندههای بچهها و بوی گلهای پیرمرد گلفروش گوش دادند. نور خورشید گرم و دلپذیر بود و همه چیز دوباره آرام شده بود. روبو پلیس میدانست که همیشه باید مراقب میدان آزادی باشد، اما با کمک دوستانی مثل آریا، هیچ چیز نمیتوانست او را بترساند.
از آن روز به بعد، آریا و روبو پلیس دوستان صمیمی شدند و با هم ماجراهای زیادی را تجربه کردند. آنها همیشه به یاد داشتند که با همکاری و شجاعت، میتوانند هر مشکلی را حل کنند. و البته، هیچ وقت بستنی قیفیهای عمو رحیم را فراموش نمیکردند!
روبو پلیس یک سگ رباتیک به اسم رُکی داشت که همیشه دنبالش میدوید. رُکی با دم فلزیاش زمین را میکوبید و صدای تقتق آرامی ایجاد میکرد. یک روز، آریا، پسر ۸ ساله باهوشی که عاشق رباتها و ماجراجویی بود، با اسکوتر پرندهاش در میدان میچرخید. ابرها مثل پنبههای سفید در آسمان شناور بودند. آریا کمی خجالتی بود، اما وقتی ربات میدید، چشمانش برق میزد.
ناگهان، آریا سه ربات عجیب و غریب دید که از یک ون مشکوک بیرون آمدند. رباتها قیافههای ترسناکی داشتند و با صدای خشخش فلزی، به این طرف و آن طرف میرفتند. آریا با خودش گفت: «اینا دیگه چه جور رباتهایی هستن؟ تا حالا ندیده بودم!» او ترسیده بود، اما کنجکاویاش بیشتر بود.
دکتر زنگوله، دانشمند دیوانهای که میخواست میدان آزادی را تسخیر کند، رباتهای بدجنسش، زنگوله بات ۱، زنگوله بات ۲ و زنگوله بات ۳ را به میدان فرستاده بود تا هرج و مرج ایجاد کنند. دکتر زنگوله با خنده شیطانی گفت: «حالا دیگه کسی جلودارم نیست! زنگوله یار، مطمئنی همهچی طبق نقشه پیش میره؟» زنگوله یار، دستیار رباتیک دکتر زنگوله، با صدای بوق بوق جواب داد: «تقریباً... فقط یه کم... خب، یه عالمه مشکل کوچیک پیش اومده!»
زنگوله باتها شروع به خرابکاری کردند. یکی از آنها با لیزرش، مجسمههای میدان را ذوب میکرد و دیگری با چنگالهای آهنیاش، کیوسکهای تلفن را میشکست. صدای جیغ مردم بلند شد و همه جا پر از دود و گرد و خاک شد. آریا که خیلی ترسیده بود، با اسکوترش به سمت روبو پلیس رفت.
آریا با صدای لرزان گفت: «روبو پلیس! روبو پلیس! یه عالمه ربات بدجنس دارن همه جا رو خراب میکنن! دکتر زنگوله فرستادشون!» روبو پلیس با شنیدن این خبر، اخم کرد. قلب طلاییاش از ناراحتی به تپش افتاد. او گفت: «نگران نباش آریا! من درستش میکنم! رُکی، بیا بریم!»
روبو پلیس و رُکی با سرعت به سمت محل خرابکاری رفتند. مامور کاظمی، همکار انسان روبو پلیس، هم با ماشین پلیس به کمک آنها آمد. صدای آژیر پلیس در میدان پیچید و همه فهمیدند که روبو پلیس برای نجاتشان آمده است.
روبو پلیس با قدرت لیزریاش، زنگوله بات ۱ را از کار انداخت. رُکی هم با دندانهای فلزیاش، سیمهای زنگوله بات ۲ را قطع کرد. مامور کاظمی هم با تور الکتریکی، زنگوله بات ۳ را به دام انداخت. صدای شکستن شیشه و آهن در میدان میپیچید، اما روبو پلیس مصمم بود.
آریا با اسکوترش به روبو پلیس کمک میکرد و اطلاعات مهم را به او میداد. او با خوشحالی فریاد زد: «روبو پلیس! اونجا یه دکمهی خاموش کننده داره! بزنش!» روبو پلیس به حرف آریا گوش کرد و با یک ضربه، دکمهی خاموش کننده را زد.
دکتر زنگوله که از شکست نقشهاش عصبانی شده بود، سعی کرد فرار کند، اما روبو پلیس با یک پرش بلند، جلوی او را گرفت. دکتر زنگوله با ترس گفت: «ولم کن! من یه دانشمندم! نباید با من اینطوری رفتار کنی!» روبو پلیس با لبخند گفت: «علم باید در خدمت مردم باشه، نه برای خرابکاری!»
روبو پلیس، دکتر زنگوله و زنگوله یار را تحویل مامور کاظمی داد. مردم با خوشحالی برای روبو پلیس دست زدند و از او تشکر کردند. آریا با افتخار به روبو پلیس نگاه میکرد. او فهمیده بود که حتی یک پسر خجالتی هم میتواند در نجات شهرش نقش داشته باشد.
روبو پلیس به آریا گفت: «تو خیلی شجاع و باهوشی آریا! ممنونم که به من کمک کردی.» آریا با خجالت لبخند زد و گفت: «خواهش میکنم روبو پلیس! من فقط میخواستم به شما کمک کنم.»
روبو پلیس برای تشکر از آریا، او را به بستنی فروشی رباتیک عمو رحیم برد. عمو رحیم با لبخند گفت: «به به! روبو پلیس و دوست جدیدش! چه بستنیای میل دارید؟» آریا با خوشحالی گفت: «من یه بستنی قیفی شکلاتی میخوام!»
روبو پلیس و آریا در کنار هم بستنی خوردند و به صدای خندههای بچهها و بوی گلهای پیرمرد گلفروش گوش دادند. نور خورشید گرم و دلپذیر بود و همه چیز دوباره آرام شده بود. روبو پلیس میدانست که همیشه باید مراقب میدان آزادی باشد، اما با کمک دوستانی مثل آریا، هیچ چیز نمیتوانست او را بترساند.
از آن روز به بعد، آریا و روبو پلیس دوستان صمیمی شدند و با هم ماجراهای زیادی را تجربه کردند. آنها همیشه به یاد داشتند که با همکاری و شجاعت، میتوانند هر مشکلی را حل کنند. و البته، هیچ وقت بستنی قیفیهای عمو رحیم را فراموش نمیکردند!