در روزگاری خیلی دور، توی یک قصر باشکوه، ملکه مهربانی زندگی میکرد که خیلی دلش میخواست یک دختر کوچولو داشته باشد. یک روز آرزوش برآورده شد و یک دختر مثل برف سفید به دنیا آورد. اسمش را گذاشتند سفیدبرفی. اما متاسفانه، ملکه بعد از به دنیا آوردن سفیدبرفی، از دنیا رفت.
پادشاه خیلی غمگین بود، اما بعد از مدتی دوباره ازدواج کرد. ملکه جدید خیلی زیبا بود، اما قلبش پر از حسادت و خودخواهی بود. او یک آینه جادویی داشت که هر روز ازش میپرسید: «آینه آینه، کی از همه زیباتره؟»
آینه همیشه جواب میداد: «ملکه، شما از همه زیباترید.» ملکه از این جواب خیلی خوشحال میشد و احساس غرور میکرد.
اما یک روز، وقتی ملکه طبق معمول از آینه سوال کرد، آینه جواب داد: «ملکه، شما خیلی زیبا هستید، اما سفیدبرفی از شما زیباتر شده.» ملکه از شنیدن این حرف خیلی عصبانی شد. صورتش مثل آتش سرخ شد و از حسادت داشت منفجر میشد.
ملکه نمیتوانست تحمل کند که کسی از او زیباتر باشد. او به شکارچی قصر دستور داد که سفیدبرفی را به جنگل ببرد و او را بکشد. ملکه از شکارچی خواست که قلب سفیدبرفی را به عنوان مدرک پیش او بیاورد. جنگل مثل یک راز سبز بزرگ بود، پر از درختان بلند و سایههای تاریک.
شکارچی سفیدبرفی را به جنگل برد، اما دلش نیامد او را بکشد. سفیدبرفی خیلی معصوم و مهربان بود. شکارچی به سفیدبرفی گفت: «ملکه میخواهد تو را بکشد. باید فرار کنی و خودت را نجات بده.»
سفیدبرفی خیلی ترسید، اما به حرف شکارچی گوش کرد و به اعماق جنگل فرار کرد. شکارچی به جای قلب سفیدبرفی، قلب یک گوزن را به قصر برد و به ملکه نشان داد.
سفیدبرفی در جنگل سرگردان بود. هوا داشت تاریک میشد و او خیلی میترسید. صدای حیوانات جنگل او را بیشتر میترساند. ناگهان، از دور یک نور دید. او به سمت نور رفت و به یک کلبه کوچک رسید.
سفیدبرفی در زد. کسی جواب نداد. او در را باز کرد و وارد کلبه شد. کلبه خیلی کوچک بود، اما هفت تا تخت کوچک و هفت تا صندلی کوچک داشت. روی میز هم هفت تا بشقاب و قاشق و چنگال کوچک چیده شده بود.
سفیدبرفی خیلی خسته و گرسنه بود. او کمی از غذای توی بشقابها خورد و روی یکی از تختها دراز کشید و خوابش برد.
وقتی هوا تاریک شد، هفت کوتوله که در معدن کار میکردند، به خانه برگشتند. آنها از دیدن سفیدبرفی که روی تخت خوابیده بود، خیلی تعجب کردند. کوتولهها با هم پچ پچ میکردند: «این کیه؟ چقدر زیباست!»
سفیدبرفی از خواب بیدار شد و از دیدن کوتولهها کمی ترسید، اما آنها خیلی مهربان بودند. سفیدبرفی داستان خودش را برای آنها تعریف کرد. کوتولهها دلشان به حال سفیدبرفی سوخت و به او گفتند که میتواند پیش آنها بماند.
سفیدبرفی قبول کرد که در کلبه با کوتولهها زندگی کند. او کارهای خانه را انجام میداد، غذا میپخت و از کلبه مراقبت میکرد. کوتولهها هم هر روز به معدن میرفتند و شبها با خوشحالی به خانه برمیگشتند.
اما ملکه حسود هنوز آرام نگرفته بود. او دوباره از آینه پرسید: «آینه آینه، کی از همه زیباتره؟» آینه جواب داد: «ملکه، شما خیلی زیبا هستید، اما سفیدبرفی که پیش هفت کوتوله زندگی میکند، از شما زیباتر است.»
ملکه از شنیدن این حرف دوباره عصبانی شد. او تصمیم گرفت خودش سفیدبرفی را از بین ببرد. ملکه با جادو خودش را به شکل یک پیرزن فقیر درآورد و یک سیب سمی درست کرد. سیب از بیرون خیلی خوشگل و قرمز بود، اما یک گاز از آن کافی بود تا هر کسی را برای همیشه به خواب ببرد.
ملکه به کلبه کوتولهها رفت و در زد. سفیدبرفی در را باز کرد. ملکه گفت: «دختر جان، من یک پیرزن فقیر هستم. خیلی گرسنه و تشنه ام. میشه کمی آب به من بدی؟»
سفیدبرفی دلش به حال پیرزن سوخت و او را به داخل کلبه دعوت کرد. ملکه به سفیدبرفی گفت: «من یک سیب خیلی خوشمزه دارم. میخوای امتحان کنی؟»
سفیدبرفی سیب را گرفت و یک گاز از آن خورد. ناگهان، احساس سرگیجه کرد و روی زمین افتاد. ملکه خندید و گفت: «دیگر هیچ وقت از من زیباتر نخواهی بود!»
وقتی کوتولهها به خانه برگشتند، سفیدبرفی را روی زمین دیدند. آنها فهمیدند که ملکه او را مسموم کرده است. کوتولهها خیلی ناراحت شدند و سفیدبرفی را در یک تابوت شیشه ای گذاشتند.
آنها تابوت را در جنگل گذاشتند و هر روز کنار آن گریه میکردند. یک روز، یک شاهزاده جوان از آنجا عبور میکرد. او سفیدبرفی را در تابوت شیشه ای دید و عاشق او شد.
شاهزاده از کوتولهها خواست که تابوت را به قصر او ببرند. وقتی داشتند تابوت را حمل میکردند، یکی از خدمتکاران پایش لیز خورد و تابوت تکان خورد. تکان باعث شد تکه سیب سمی از گلوی سفیدبرفی بیرون بیاید.
سفیدبرفی بیدار شد و چشمانش را باز کرد. شاهزاده از دیدن او خیلی خوشحال شد و از او خواستگاری کرد. سفیدبرفی قبول کرد و آنها با هم ازدواج کردند و تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کردند.
ملکه حسود هم از شنیدن خبر زنده شدن سفیدبرفی و ازدواج او، از حسادت زیاد دق مرگ شد.
پادشاه خیلی غمگین بود، اما بعد از مدتی دوباره ازدواج کرد. ملکه جدید خیلی زیبا بود، اما قلبش پر از حسادت و خودخواهی بود. او یک آینه جادویی داشت که هر روز ازش میپرسید: «آینه آینه، کی از همه زیباتره؟»
آینه همیشه جواب میداد: «ملکه، شما از همه زیباترید.» ملکه از این جواب خیلی خوشحال میشد و احساس غرور میکرد.
اما یک روز، وقتی ملکه طبق معمول از آینه سوال کرد، آینه جواب داد: «ملکه، شما خیلی زیبا هستید، اما سفیدبرفی از شما زیباتر شده.» ملکه از شنیدن این حرف خیلی عصبانی شد. صورتش مثل آتش سرخ شد و از حسادت داشت منفجر میشد.
ملکه نمیتوانست تحمل کند که کسی از او زیباتر باشد. او به شکارچی قصر دستور داد که سفیدبرفی را به جنگل ببرد و او را بکشد. ملکه از شکارچی خواست که قلب سفیدبرفی را به عنوان مدرک پیش او بیاورد. جنگل مثل یک راز سبز بزرگ بود، پر از درختان بلند و سایههای تاریک.
شکارچی سفیدبرفی را به جنگل برد، اما دلش نیامد او را بکشد. سفیدبرفی خیلی معصوم و مهربان بود. شکارچی به سفیدبرفی گفت: «ملکه میخواهد تو را بکشد. باید فرار کنی و خودت را نجات بده.»
سفیدبرفی خیلی ترسید، اما به حرف شکارچی گوش کرد و به اعماق جنگل فرار کرد. شکارچی به جای قلب سفیدبرفی، قلب یک گوزن را به قصر برد و به ملکه نشان داد.
سفیدبرفی در جنگل سرگردان بود. هوا داشت تاریک میشد و او خیلی میترسید. صدای حیوانات جنگل او را بیشتر میترساند. ناگهان، از دور یک نور دید. او به سمت نور رفت و به یک کلبه کوچک رسید.
سفیدبرفی در زد. کسی جواب نداد. او در را باز کرد و وارد کلبه شد. کلبه خیلی کوچک بود، اما هفت تا تخت کوچک و هفت تا صندلی کوچک داشت. روی میز هم هفت تا بشقاب و قاشق و چنگال کوچک چیده شده بود.
سفیدبرفی خیلی خسته و گرسنه بود. او کمی از غذای توی بشقابها خورد و روی یکی از تختها دراز کشید و خوابش برد.
وقتی هوا تاریک شد، هفت کوتوله که در معدن کار میکردند، به خانه برگشتند. آنها از دیدن سفیدبرفی که روی تخت خوابیده بود، خیلی تعجب کردند. کوتولهها با هم پچ پچ میکردند: «این کیه؟ چقدر زیباست!»
سفیدبرفی از خواب بیدار شد و از دیدن کوتولهها کمی ترسید، اما آنها خیلی مهربان بودند. سفیدبرفی داستان خودش را برای آنها تعریف کرد. کوتولهها دلشان به حال سفیدبرفی سوخت و به او گفتند که میتواند پیش آنها بماند.
سفیدبرفی قبول کرد که در کلبه با کوتولهها زندگی کند. او کارهای خانه را انجام میداد، غذا میپخت و از کلبه مراقبت میکرد. کوتولهها هم هر روز به معدن میرفتند و شبها با خوشحالی به خانه برمیگشتند.
اما ملکه حسود هنوز آرام نگرفته بود. او دوباره از آینه پرسید: «آینه آینه، کی از همه زیباتره؟» آینه جواب داد: «ملکه، شما خیلی زیبا هستید، اما سفیدبرفی که پیش هفت کوتوله زندگی میکند، از شما زیباتر است.»
ملکه از شنیدن این حرف دوباره عصبانی شد. او تصمیم گرفت خودش سفیدبرفی را از بین ببرد. ملکه با جادو خودش را به شکل یک پیرزن فقیر درآورد و یک سیب سمی درست کرد. سیب از بیرون خیلی خوشگل و قرمز بود، اما یک گاز از آن کافی بود تا هر کسی را برای همیشه به خواب ببرد.
ملکه به کلبه کوتولهها رفت و در زد. سفیدبرفی در را باز کرد. ملکه گفت: «دختر جان، من یک پیرزن فقیر هستم. خیلی گرسنه و تشنه ام. میشه کمی آب به من بدی؟»
سفیدبرفی دلش به حال پیرزن سوخت و او را به داخل کلبه دعوت کرد. ملکه به سفیدبرفی گفت: «من یک سیب خیلی خوشمزه دارم. میخوای امتحان کنی؟»
سفیدبرفی سیب را گرفت و یک گاز از آن خورد. ناگهان، احساس سرگیجه کرد و روی زمین افتاد. ملکه خندید و گفت: «دیگر هیچ وقت از من زیباتر نخواهی بود!»
وقتی کوتولهها به خانه برگشتند، سفیدبرفی را روی زمین دیدند. آنها فهمیدند که ملکه او را مسموم کرده است. کوتولهها خیلی ناراحت شدند و سفیدبرفی را در یک تابوت شیشه ای گذاشتند.
آنها تابوت را در جنگل گذاشتند و هر روز کنار آن گریه میکردند. یک روز، یک شاهزاده جوان از آنجا عبور میکرد. او سفیدبرفی را در تابوت شیشه ای دید و عاشق او شد.
شاهزاده از کوتولهها خواست که تابوت را به قصر او ببرند. وقتی داشتند تابوت را حمل میکردند، یکی از خدمتکاران پایش لیز خورد و تابوت تکان خورد. تکان باعث شد تکه سیب سمی از گلوی سفیدبرفی بیرون بیاید.
سفیدبرفی بیدار شد و چشمانش را باز کرد. شاهزاده از دیدن او خیلی خوشحال شد و از او خواستگاری کرد. سفیدبرفی قبول کرد و آنها با هم ازدواج کردند و تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کردند.
ملکه حسود هم از شنیدن خبر زنده شدن سفیدبرفی و ازدواج او، از حسادت زیاد دق مرگ شد.