داستان سیمپسون‌ها در فورتنایت: نبرد دونات‌ها

زمان ایجاد: 1404/8/13 12:47:03

در شهر دوست‌داشتنی اسپرینگ‌فیلد، همه چیز مثل همیشه بود. هومر داشت جلوی تلویزیون چرت می‌زد، مارج سرگرم تمیزکاری بود، بارت مشغول شیطنت و لیسا هم داشت کتاب می‌خواند. ناگهان، یک نور عجیب و غریب از آسمان تابید و همه‌جا را فرا گرفت.

وقتی نور کنار رفت، همه‌چیز عوض شده بود. خانه‌ها شبیه خانه‌های بازی و رنگارنگ شده بودند. درخت‌ها به شکل عجیبی بلند و باریک بودند و صداهای عجیب و غریبی از دور به گوش می‌رسید. اسپرینگ‌فیلد با یک دنیای دیگر قاطی شده بود: دنیای فورتنایت!

بارت با هیجان فریاد زد: «وای! چه باحال! اینجا دیگه کجاست؟» لیسا با نگرانی گفت: «این اصلاً خوب نیست. باید بفهمیم چه اتفاقی افتاده.» هومر که تازه از خواب پریده بود، با تعجب به اطراف نگاه کرد و گفت: «دونات؟ کسی دونات داره؟»

ناگهان، از پشت یک درخت، یک موز زرد رنگ بیرون پرید. او پیلی، یکی از شخصیت‌های معروف فورتنایت بود. پیلی با صدای بامزه‌ای گفت: «سلام! خوش اومدید به جزیره! امیدوارم برای نبرد آماده باشید!»

هومر با دیدن پیلی، چشمانش برق زد. او فکر کرد که پیلی یک دونات بزرگ و زرد است! هومر به سمت پیلی رفت و سعی کرد او را گاز بگیرد. پیلی جیغ زد و فرار کرد. بارت خندید و گفت: «بابا! اون دونات نیست!»

در همین لحظه، جونزی، یکی دیگر از شخصیت‌های فورتنایت، از راه رسید. او یک تفنگ بزرگ در دست داشت و به نظر می‌رسید که خیلی جدی است. جونزی گفت: «اینجا چه خبره؟ شما کی هستید؟»

مارج با مهربانی گفت: «ما خانواده سیمپسون هستیم. ما نمی‌دونیم چطور سر از اینجا درآوردیم.» جونزی گفت: «سیمپسون؟ تا حالا اسم شما رو نشنیدم. ولی مهم نیست. اینجا جنگه! هر کسی باید از خودش دفاع کنه.»

هومر که هنوز دنبال دونات بود، چشمش به یک شیء عجیب و غریب افتاد. یک کره درخشان که وسط هوا معلق بود. جونزی گفت: «اون Zero Point است. خیلی خطرناکه! بهش دست نزن!» ولی هومر گوش نکرد. او فکر کرد که Zero Point یک دونات خیلی بزرگ و خوشمزه‌است. هومر به سمت Zero Point رفت و آن را لمس کرد.

ناگهان، یک موج انرژی از Zero Point به بیرون منتشر شد. هر چیزی که در اطراف هومر بود، به دونات تبدیل شد! خانه‌ها، درخت‌ها، حتی جونزی و پیلی هم به دونات تبدیل شدند! هومر با خوشحالی شروع به خوردن دونات‌ها کرد.

بارت و لیسا با وحشت به هومر نگاه می‌کردند. لیسا گفت: «بابا! داری چیکار می‌کنی؟ همه چیز رو به دونات تبدیل کردی!» هومر گفت: «ولی دونات خیلی خوشمزه‌است!» مارج گفت: «هومر! این اصلاً خنده‌دار نیست! باید یه کاری بکنیم!»

سیمپسون‌ها فهمیدند که هومر یک گند بزرگ زده‌است. آن‌ها باید راهی پیدا می‌کردند تا همه چیز را به حالت اول برگردانند. اما چطور؟ آن‌ها در دنیای فورتنایت گیر افتاده بودند و هومر همه‌چیز را به دونات تبدیل کرده بود!

آن‌ها تصمیم گرفتند که از پیلی و جونزی کمک بگیرند. خوشبختانه، وقتی دونات شده بودند، هنوز هوشیار بودند. آن‌ها به سیمپسون‌ها گفتند که Zero Point یک قدرت جادویی دارد که می‌تواند دنیاها را به هم وصل کند. اگر بتوانند Zero Point را کنترل کنند، می‌توانند اسپرینگ‌فیلد را به حالت اول برگردانند.

سیمپسون‌ها و دوستان جدیدشان یک تیم تشکیل دادند و به دنبال راهی برای کنترل Zero Point گشتند. آن‌ها با موانع زیادی روبرو شدند. هیولاهای عجیب و غریب، تله‌های خطرناک و دشمنان قوی. اما آن‌ها با کمک هم، از همه موانع عبور کردند.

در نهایت، آن‌ها به Zero Point رسیدند. لیسا که خیلی باهوش بود، فهمید که برای کنترل Zero Point، باید یک کد خاص را وارد کنند. اما کد چی بود؟ هیچ‌کس نمی‌دانست. ناگهان، مگی شروع به مکیدن پستانکش کرد. لیسا با دیدن مگی، فهمید که کد چیست. صدای مکیدن مگی، یک الگوی خاص داشت. لیسا آن الگو را به Zero Point وارد کرد.

یک نور سفید از Zero Point به بیرون تابید. همه‌چیز به حالت اول برگشت. اسپرینگ‌فیلد دوباره مثل قبل شد. جونزی و پیلی هم به دنیای خودشان برگشتند. هومر دیگر چیزی را به دونات تبدیل نکرد.

همه خوشحال بودند که ماجرا تمام شده‌است. اما لیسا هنوز نگران بود. او فهمیده بود که Zero Point فقط یک ابزار نیست. Zero Point یک راز بزرگ است. یک راز که می‌تواند دنیاها را تغییر دهد. لیسا می‌دانست که باید این راز را کشف کند. اما این یک ماجرای دیگر بود...

از آن روز به بعد، سیمپسون‌ها زندگی عادی خودشان را از سر گرفتند. ولی آن‌ها هیچ‌وقت ماجرای فورتنایت را فراموش نکردند. آن‌ها یاد گرفتند که حتی در عجیب‌ترین شرایط هم، می‌توانند با کمک هم، بر مشکلات غلبه کنند.