در یک سرزمین دور، دختر مهربانی به نام سیندرلا زندگی میکرد.
او بعد از فوت مادرش، با نامادری و دو خواهر ناتنیاش زندگی میکرد.
نامادریاش زنی سنگدل بود و دخترانش هم درست مثل او، فقط به فکر خودشان بودند.
آنها سیندرلا را مجبور میکردند تمام کارهای سخت خانه را انجام دهد؛ از تمیز کردن آشپزخانه گرفته تا شستن لباسها.
سیندرلا روزهای سختی را میگذراند، اما همیشه سعی میکرد امیدش را از دست ندهد.
او با حیوانات مهربان بود و در گوشهای از باغ، گلهای زیبایی کاشته بود که به آنها رسیدگی میکرد.
صدای آواز پرندهها و عطر گلها، کمی از غمهایش را کم میکرد.
او در دلش آرزو میکرد که روزی زندگیاش تغییر کند و خوشبختی به او رو کند.
روزی، خبر بزرگی در شهر پیچید: پادشاه قصد داشت جشنی باشکوه برگزار کند تا شاهزاده برای خود همسری انتخاب کند.
همه دختران جوان شهر، از جمله خواهران ناتنی سیندرلا، هیجانزده شده بودند و خودشان را برای جشن آماده میکردند.
آنها ساعتها جلوی آینه میایستادند، لباسهایشان را پرو میکردند و دربارهی اینکه چطور میتوانند دل شاهزاده را به دست بیاورند، صحبت میکردند.
سیندرلا با حسرت به آنها نگاه میکرد و در دلش آرزو میکرد که او هم میتوانست در جشن شرکت کند.
اما نامادریاش با خندهای تمسخرآمیز گفت: «تو؟ تو که فقط بلدی خاکروبه جمع کنی! جشن برای دختران زیبا و خوشلباس است، نه برای تو.»
خواهران ناتنیاش هم با او همصدا شدند و سیندرلا را مسخره کردند.
سیندرلا با قلبی شکسته به اتاق زیرشیروانی رفت، جایی که اتاق او بود.
او روی تختش نشست و اشکهایش سرازیر شدند.
ناگهان، نوری درخشان اتاق را پر کرد و یک فرشته مهربان در مقابل سیندرلا ظاهر شد.
فرشته با لبخندی آرامشبخش گفت: «نترس سیندرلا، من اینجام تا به تو کمک کنم.»
سیندرلا با تعجب پرسید: «شما کی هستید؟ و چطور میتوانید به من کمک کنید؟»
فرشته پاسخ داد: «من فرشتهی نگهبان تو هستم و میدانم که چه آرزویی در دل داری. من به تو کمک میکنم تا به جشن بروی.»
فرشته با تکان دادن عصای جادوییاش، یک کدو تنبل را به یک کالسکه طلایی زیبا تبدیل کرد.
موشها به اسبهای سفید تبدیل شدند و سگی که در حیاط بود، به یک درشکهچی باشکوه تبدیل شد.
سپس، فرشته با یک حرکت دیگر، لباسهای کهنه سیندرلا را به یک لباس مجلسی درخشان تبدیل کرد.
لباس، نقرهای رنگ بود و با جواهرات ظریفی تزیین شده بود.
فرشته یک جفت کفش شیشهای زیبا هم به سیندرلا داد.
کفشها آنقدر ظریف و درخشان بودند که انگار از نور ماه ساخته شده بودند.
فرشته به سیندرلا هشدار داد: «جادو تا نیمهشب دوام دارد. باید قبل از آن به خانه برگردی، وگرنه همه چیز به حالت اول برمیگردد.»
سیندرلا با خوشحالی از فرشته تشکر کرد و سوار کالسکه شد.
وقتی سیندرلا وارد قصر شد، همه نگاهها به او خیره شد.
او زیباتر از هر کسی بود که تا به حال دیده بودند.
شاهزاده که مجذوب زیبایی و مهربانی سیندرلا شده بود، از او دعوت کرد تا با او برقصد.
آنها تمام شب را با هم رقصیدند و صحبت کردند.
سیندرلا احساس میکرد که در یک رویا زندگی میکند.
اما وقتی صدای ناقوس نیمهشب به گوش رسید، سیندرلا به یاد هشدار فرشته افتاد.
او با عجله از شاهزاده خداحافظی کرد و از قصر خارج شد.
در حین فرار، یکی از کفشهای شیشهایاش از پایش درآمد و روی پلهها افتاد.
سیندرلا فرصت نکرد آن را بردارد و به سرعت سوار کالسکه شد و دور شد.
شاهزاده که نمیخواست سیندرلا را از دست بدهد، کفش شیشهای را برداشت و تصمیم گرفت دختری را که کفش اندازه پایش باشد، پیدا کند.
او به تمام خانههای شهر رفت و کفش را امتحان کرد.
وقتی به خانه سیندرلا رسید، خواهران ناتنیاش با خوشحالی سعی کردند کفش را بپوشند، اما کفش به پای هیچکدامشان اندازه نبود.
در همین لحظه، سیندرلا که از ترس پنهان شده بود، از مخفیگاهش بیرون آمد و از شاهزاده خواست تا اجازه دهد او هم کفش را امتحان کند.
نامادریاش با عصبانیت گفت: «این دخترک لیاقت پوشیدن این کفش را ندارد!»
اما شاهزاده اصرار کرد و به سیندرلا اجازه داد کفش را امتحان کند.
وقتی سیندرلا کفش را پوشید، درست اندازه پایش بود.
شاهزاده با دیدن این صحنه، فهمید که سیندرلا همان دختری است که در جشن با او رقصیده بود.
او از سیندرلا خواست که با او ازدواج کند و سیندرلا با خوشحالی قبول کرد.
شاهزاده و سیندرلا با هم ازدواج کردند و به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.
سیندرلا هرگز مهربانی و فروتنی خود را از دست نداد و همیشه به یاد داشت که خوشبختی واقعی در قلب انسان است، نه در ظاهر و ثروت.
او به همه نشان داد که حتی در سختترین شرایط هم میتوان امید داشت و به آرزوها رسید.
او بعد از فوت مادرش، با نامادری و دو خواهر ناتنیاش زندگی میکرد.
نامادریاش زنی سنگدل بود و دخترانش هم درست مثل او، فقط به فکر خودشان بودند.
آنها سیندرلا را مجبور میکردند تمام کارهای سخت خانه را انجام دهد؛ از تمیز کردن آشپزخانه گرفته تا شستن لباسها.
سیندرلا روزهای سختی را میگذراند، اما همیشه سعی میکرد امیدش را از دست ندهد.
او با حیوانات مهربان بود و در گوشهای از باغ، گلهای زیبایی کاشته بود که به آنها رسیدگی میکرد.
صدای آواز پرندهها و عطر گلها، کمی از غمهایش را کم میکرد.
او در دلش آرزو میکرد که روزی زندگیاش تغییر کند و خوشبختی به او رو کند.
روزی، خبر بزرگی در شهر پیچید: پادشاه قصد داشت جشنی باشکوه برگزار کند تا شاهزاده برای خود همسری انتخاب کند.
همه دختران جوان شهر، از جمله خواهران ناتنی سیندرلا، هیجانزده شده بودند و خودشان را برای جشن آماده میکردند.
آنها ساعتها جلوی آینه میایستادند، لباسهایشان را پرو میکردند و دربارهی اینکه چطور میتوانند دل شاهزاده را به دست بیاورند، صحبت میکردند.
سیندرلا با حسرت به آنها نگاه میکرد و در دلش آرزو میکرد که او هم میتوانست در جشن شرکت کند.
اما نامادریاش با خندهای تمسخرآمیز گفت: «تو؟ تو که فقط بلدی خاکروبه جمع کنی! جشن برای دختران زیبا و خوشلباس است، نه برای تو.»
خواهران ناتنیاش هم با او همصدا شدند و سیندرلا را مسخره کردند.
سیندرلا با قلبی شکسته به اتاق زیرشیروانی رفت، جایی که اتاق او بود.
او روی تختش نشست و اشکهایش سرازیر شدند.
ناگهان، نوری درخشان اتاق را پر کرد و یک فرشته مهربان در مقابل سیندرلا ظاهر شد.
فرشته با لبخندی آرامشبخش گفت: «نترس سیندرلا، من اینجام تا به تو کمک کنم.»
سیندرلا با تعجب پرسید: «شما کی هستید؟ و چطور میتوانید به من کمک کنید؟»
فرشته پاسخ داد: «من فرشتهی نگهبان تو هستم و میدانم که چه آرزویی در دل داری. من به تو کمک میکنم تا به جشن بروی.»
فرشته با تکان دادن عصای جادوییاش، یک کدو تنبل را به یک کالسکه طلایی زیبا تبدیل کرد.
موشها به اسبهای سفید تبدیل شدند و سگی که در حیاط بود، به یک درشکهچی باشکوه تبدیل شد.
سپس، فرشته با یک حرکت دیگر، لباسهای کهنه سیندرلا را به یک لباس مجلسی درخشان تبدیل کرد.
لباس، نقرهای رنگ بود و با جواهرات ظریفی تزیین شده بود.
فرشته یک جفت کفش شیشهای زیبا هم به سیندرلا داد.
کفشها آنقدر ظریف و درخشان بودند که انگار از نور ماه ساخته شده بودند.
فرشته به سیندرلا هشدار داد: «جادو تا نیمهشب دوام دارد. باید قبل از آن به خانه برگردی، وگرنه همه چیز به حالت اول برمیگردد.»
سیندرلا با خوشحالی از فرشته تشکر کرد و سوار کالسکه شد.
وقتی سیندرلا وارد قصر شد، همه نگاهها به او خیره شد.
او زیباتر از هر کسی بود که تا به حال دیده بودند.
شاهزاده که مجذوب زیبایی و مهربانی سیندرلا شده بود، از او دعوت کرد تا با او برقصد.
آنها تمام شب را با هم رقصیدند و صحبت کردند.
سیندرلا احساس میکرد که در یک رویا زندگی میکند.
اما وقتی صدای ناقوس نیمهشب به گوش رسید، سیندرلا به یاد هشدار فرشته افتاد.
او با عجله از شاهزاده خداحافظی کرد و از قصر خارج شد.
در حین فرار، یکی از کفشهای شیشهایاش از پایش درآمد و روی پلهها افتاد.
سیندرلا فرصت نکرد آن را بردارد و به سرعت سوار کالسکه شد و دور شد.
شاهزاده که نمیخواست سیندرلا را از دست بدهد، کفش شیشهای را برداشت و تصمیم گرفت دختری را که کفش اندازه پایش باشد، پیدا کند.
او به تمام خانههای شهر رفت و کفش را امتحان کرد.
وقتی به خانه سیندرلا رسید، خواهران ناتنیاش با خوشحالی سعی کردند کفش را بپوشند، اما کفش به پای هیچکدامشان اندازه نبود.
در همین لحظه، سیندرلا که از ترس پنهان شده بود، از مخفیگاهش بیرون آمد و از شاهزاده خواست تا اجازه دهد او هم کفش را امتحان کند.
نامادریاش با عصبانیت گفت: «این دخترک لیاقت پوشیدن این کفش را ندارد!»
اما شاهزاده اصرار کرد و به سیندرلا اجازه داد کفش را امتحان کند.
وقتی سیندرلا کفش را پوشید، درست اندازه پایش بود.
شاهزاده با دیدن این صحنه، فهمید که سیندرلا همان دختری است که در جشن با او رقصیده بود.
او از سیندرلا خواست که با او ازدواج کند و سیندرلا با خوشحالی قبول کرد.
شاهزاده و سیندرلا با هم ازدواج کردند و به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.
سیندرلا هرگز مهربانی و فروتنی خود را از دست نداد و همیشه به یاد داشت که خوشبختی واقعی در قلب انسان است، نه در ظاهر و ثروت.
او به همه نشان داد که حتی در سختترین شرایط هم میتوان امید داشت و به آرزوها رسید.