یه روز قشنگ، شاهان کوچولو که عاشق بتمن بود، با دوستاش فرانکلین و پرهام رفت پارک.
شاهان یه ماسک بتمن داشت و فکر میکرد واقعاً یه قهرمانه. فرانکلین یه ذره خجالتی بود، ولی خیلی باهوش بود. پرهام هم خیلی قوی بود و همیشه از دوستاش مراقبت میکرد.
توی پارک، یه پیرمرد مهربون بود که همیشه لبخند میزد. اسمش آقای خوشقلب بود. اون یه کلاه قشنگ داشت.
یه روز، وقتی شاهان و دوستاش داشتن بازی میکردن، آقای خوشقلب بهشون گفت: «بچهها، یه راز توی این پارک هست.»
شاهان با تعجب پرسید: «چه رازی؟» فرانکلین عینکش رو درست کرد و گفت: «شاید یه گنج باشه!» پرهام هم گفت: «شاید یه هیولا باشه!»
آقای خوشقلب خندید و گفت: «نه، یه چیز خیلی بهتر. یه دوست جدید!»
اونا دنبال آقای خوشقلب رفتن تا رسیدن به یه درخت بزرگ. زیر درخت، یه بچه گربه کوچولو نشسته بود.
بچه گربه خیلی ترسونده بود. شاهان آروم بهش نزدیک شد و گفت: «سلام، کوچولو. نترس، ما دوستیم.»
بچه گربه یه کم آروم شد. فرانکلین یه تیکه بیسکویت بهش داد. پرهام هم نوازشش کرد.
بچه گربه خیلی خوشش اومد. شروع کرد به میومیو کردن. انگار داشت میگفت: «ممنون که نجاتم دادین.»
شاهان و دوستاش تصمیم گرفتن از بچه گربه مراقبت کنن. اونا اسمش رو گذاشتن «قهرمان کوچولو».
از اون روز به بعد، شاهان، فرانکلین، پرهام و قهرمان کوچولو با هم دوستای خیلی خوبی شدن. اونا هر روز با هم بازی میکردن و ماجراجویی میکردن.
شاهان فهمید که قهرمان بودن فقط ماسک بتمن زدن نیست. قهرمان بودن یعنی مهربون بودن و کمک کردن به دیگران، حتی به یه بچه گربه کوچولو.
آقای خوشقلب هم خوشحال بود که بچهها یه دوست جدید پیدا کردن. اون همیشه میگفت: «دوستی بهترین گنج دنیاست.»
آخرش، شاهان، فرانکلین، پرهام و قهرمان کوچولو با هم یه گروه قهرمانانه تشکیل دادن و همیشه به هم کمک میکردن.
اونا یاد گرفتن که با هم میتونن هر مشکلی رو حل کنن. و مهمتر از همه، یاد گرفتن که همیشه باید مهربون باشن.
و این بود داستان شاهان بتمنی و راز پارک، یه داستان پر از دوستی و مهربونی!
شاهان یه ماسک بتمن داشت و فکر میکرد واقعاً یه قهرمانه. فرانکلین یه ذره خجالتی بود، ولی خیلی باهوش بود. پرهام هم خیلی قوی بود و همیشه از دوستاش مراقبت میکرد.
توی پارک، یه پیرمرد مهربون بود که همیشه لبخند میزد. اسمش آقای خوشقلب بود. اون یه کلاه قشنگ داشت.
یه روز، وقتی شاهان و دوستاش داشتن بازی میکردن، آقای خوشقلب بهشون گفت: «بچهها، یه راز توی این پارک هست.»
شاهان با تعجب پرسید: «چه رازی؟» فرانکلین عینکش رو درست کرد و گفت: «شاید یه گنج باشه!» پرهام هم گفت: «شاید یه هیولا باشه!»
آقای خوشقلب خندید و گفت: «نه، یه چیز خیلی بهتر. یه دوست جدید!»
اونا دنبال آقای خوشقلب رفتن تا رسیدن به یه درخت بزرگ. زیر درخت، یه بچه گربه کوچولو نشسته بود.
بچه گربه خیلی ترسونده بود. شاهان آروم بهش نزدیک شد و گفت: «سلام، کوچولو. نترس، ما دوستیم.»
بچه گربه یه کم آروم شد. فرانکلین یه تیکه بیسکویت بهش داد. پرهام هم نوازشش کرد.
بچه گربه خیلی خوشش اومد. شروع کرد به میومیو کردن. انگار داشت میگفت: «ممنون که نجاتم دادین.»
شاهان و دوستاش تصمیم گرفتن از بچه گربه مراقبت کنن. اونا اسمش رو گذاشتن «قهرمان کوچولو».
از اون روز به بعد، شاهان، فرانکلین، پرهام و قهرمان کوچولو با هم دوستای خیلی خوبی شدن. اونا هر روز با هم بازی میکردن و ماجراجویی میکردن.
شاهان فهمید که قهرمان بودن فقط ماسک بتمن زدن نیست. قهرمان بودن یعنی مهربون بودن و کمک کردن به دیگران، حتی به یه بچه گربه کوچولو.
آقای خوشقلب هم خوشحال بود که بچهها یه دوست جدید پیدا کردن. اون همیشه میگفت: «دوستی بهترین گنج دنیاست.»
آخرش، شاهان، فرانکلین، پرهام و قهرمان کوچولو با هم یه گروه قهرمانانه تشکیل دادن و همیشه به هم کمک میکردن.
اونا یاد گرفتن که با هم میتونن هر مشکلی رو حل کنن. و مهمتر از همه، یاد گرفتن که همیشه باید مهربون باشن.
و این بود داستان شاهان بتمنی و راز پارک، یه داستان پر از دوستی و مهربونی!