شاهان کوچولو پنج سالش بود. او عاشق سوپرمن، مرد عنکبوتی و زن شگفتانگیز بود.
شاهان همیشه با اسباببازیهایش بازی میکرد. او خودش را جای قهرمانها میگذاشت.
یک روز، شاهان در اتاقش بود. صدای آرامی شنید. صدا از طرف ادجهایش بود.
«کمک! کمک!» ادجها صدا میزدند. شاهان فهمید که آنها به کمک نیاز دارند.
شاهان گفت: «نگران نباشید! من کمکتون میکنم!» او تصمیم گرفت قهرمان باشد.
شاهان سوپرمن را صدا زد. «سوپرمن! بیا کمک!»
بعد مرد عنکبوتی را صدا زد. «مرد عنکبوتی! ما به کمک نیاز داریم!»
زن شگفتانگیز هم آمد. «من هم هستم! چه خبر شده؟»
شاهان گفت: «هیولای جورابی ادجها رو گرفته!»
سوپرمن گفت: «باید نجاتشون بدیم!» مرد عنکبوتی هم گفت: «من تار میندازم!» زن شگفتانگیز گفت: «من قوی هستم!»
آنها با هم به طرف هیولای جورابی رفتند. سوپرمن پرواز کرد. مرد عنکبوتی تار انداخت. زن شگفتانگیز مشت زد.
هیولای جورابی ترسید و فرار کرد. ادجها آزاد شدند.
ادجها گفتند: «ممنون شاهان! ممنون قهرمانها!»
شاهان خیلی خوشحال شد. او فهمید که کمک کردن خیلی خوب است.
شاهان فهمید که حتی یک پسر بچه هم میتواند قهرمان باشد. فقط باید کمک کند.
شاهان لبخند زد. او یک قهرمان بود.
شاهان همیشه با اسباببازیهایش بازی میکرد. او خودش را جای قهرمانها میگذاشت.
یک روز، شاهان در اتاقش بود. صدای آرامی شنید. صدا از طرف ادجهایش بود.
«کمک! کمک!» ادجها صدا میزدند. شاهان فهمید که آنها به کمک نیاز دارند.
شاهان گفت: «نگران نباشید! من کمکتون میکنم!» او تصمیم گرفت قهرمان باشد.
شاهان سوپرمن را صدا زد. «سوپرمن! بیا کمک!»
بعد مرد عنکبوتی را صدا زد. «مرد عنکبوتی! ما به کمک نیاز داریم!»
زن شگفتانگیز هم آمد. «من هم هستم! چه خبر شده؟»
شاهان گفت: «هیولای جورابی ادجها رو گرفته!»
سوپرمن گفت: «باید نجاتشون بدیم!» مرد عنکبوتی هم گفت: «من تار میندازم!» زن شگفتانگیز گفت: «من قوی هستم!»
آنها با هم به طرف هیولای جورابی رفتند. سوپرمن پرواز کرد. مرد عنکبوتی تار انداخت. زن شگفتانگیز مشت زد.
هیولای جورابی ترسید و فرار کرد. ادجها آزاد شدند.
ادجها گفتند: «ممنون شاهان! ممنون قهرمانها!»
شاهان خیلی خوشحال شد. او فهمید که کمک کردن خیلی خوب است.
شاهان فهمید که حتی یک پسر بچه هم میتواند قهرمان باشد. فقط باید کمک کند.
شاهان لبخند زد. او یک قهرمان بود.