رضا روی ایوان چوبی خانهی پدربزرگش در شهسوار نشسته بود. بوی نم خاک و سبزی درختان، هوا را پر کرده بود. چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. ناگهان، صدای بال زدنی او را به خود آورد.
چشمهایش را باز کرد و دید که یک پرندهی خیلی قشنگ با پرهای رنگارنگ، درست روی شاخهی درخت انجیر نشسته است. پرهایش مثل رنگینکمان، قرمز، آبی، زرد و سبز بودند. رضا تا به حال چنین پرندهای ندیده بود. با تعجب به آن خیره شد.
پرنده سرش را کج کرد و با صدایی نازک گفت: «سلام آقا پسر! اسمت چیه؟» رضا از تعجب دهانش باز ماند. این یک طوطی بود! یک طوطی سخنگو! با هیجان گفت: «من رضا هستم. تو کی هستی؟»
طوطی با ناراحتی جواب داد: «من کوکو هستم. از جنگل دور شدم و راهم رو گم کردم. خیلی تنهام.» رضا دلش برای کوکو سوخت. تصمیم گرفت به او کمک کند. «نگران نباش کوکو! من کمکت میکنم خونت رو پیدا کنی.»
رضا و کوکو با هم از ایوان پایین آمدند و وارد کوچه شدند. کوکو روی شانهی رضا نشست و با دقت به اطراف نگاه کرد. «باید به سمت جنگل برویم. خانهی من آنجاست، بین درختهای بلند و رودخانهی پر آب.» رضا سرش را تکان داد و به سمت جنگل راه افتاد.
در راه، به یک گربهی ملوس رسیدند که داشت زیر آفتاب چرت میزد. رضا سلام کرد و از گربه پرسید: «آقا گربه، شما راه جنگل رو بلدید؟» گربه چشمانش را باز کرد و با صدای کشدار گفت: «جنگل؟ بله که بلدم. از این جاده مستقیم برو، بعد از پل چوبی، جنگل شروع میشه.»
رضا و کوکو از گربه تشکر کردند و به راهشان ادامه دادند. بعد از مدتی، به پل چوبی رسیدند. صدای آب رودخانه مثل یک لالایی آرامشبخش بود. کوکو با خوشحالی گفت: «داریم نزدیک میشیم! بوی درختهای خونمون رو حس میکنم!»
وقتی وارد جنگل شدند، کوکو با هیجان شروع به پرواز کرد. او دور درختها چرخید و با صدای بلند فریاد زد: «من اومدم خونه! من اومدم خونه!» ناگهان، چند طوطی دیگر از بین شاخهها بیرون آمدند و به سمت کوکو پرواز کردند.
کوکو با خوشحالی به سمت خانوادهاش رفت. او به رضا نگاه کرد و گفت: «رضا، تو بهترین دوست منی! ممنونم که کمکم کردی.» رضا لبخندی زد و گفت: «خوشحالم که تونستم کمکت کنم کوکو. خداحافظ!» کوکو با خانوادهاش به سمت درختهای بلند پرواز کرد و رضا به سمت خانهی پدربزرگش برگشت. او میدانست که هیچ وقت این ماجراجویی هیجانانگیز را فراموش نخواهد کرد.
چشمهایش را باز کرد و دید که یک پرندهی خیلی قشنگ با پرهای رنگارنگ، درست روی شاخهی درخت انجیر نشسته است. پرهایش مثل رنگینکمان، قرمز، آبی، زرد و سبز بودند. رضا تا به حال چنین پرندهای ندیده بود. با تعجب به آن خیره شد.
پرنده سرش را کج کرد و با صدایی نازک گفت: «سلام آقا پسر! اسمت چیه؟» رضا از تعجب دهانش باز ماند. این یک طوطی بود! یک طوطی سخنگو! با هیجان گفت: «من رضا هستم. تو کی هستی؟»
طوطی با ناراحتی جواب داد: «من کوکو هستم. از جنگل دور شدم و راهم رو گم کردم. خیلی تنهام.» رضا دلش برای کوکو سوخت. تصمیم گرفت به او کمک کند. «نگران نباش کوکو! من کمکت میکنم خونت رو پیدا کنی.»
رضا و کوکو با هم از ایوان پایین آمدند و وارد کوچه شدند. کوکو روی شانهی رضا نشست و با دقت به اطراف نگاه کرد. «باید به سمت جنگل برویم. خانهی من آنجاست، بین درختهای بلند و رودخانهی پر آب.» رضا سرش را تکان داد و به سمت جنگل راه افتاد.
در راه، به یک گربهی ملوس رسیدند که داشت زیر آفتاب چرت میزد. رضا سلام کرد و از گربه پرسید: «آقا گربه، شما راه جنگل رو بلدید؟» گربه چشمانش را باز کرد و با صدای کشدار گفت: «جنگل؟ بله که بلدم. از این جاده مستقیم برو، بعد از پل چوبی، جنگل شروع میشه.»
رضا و کوکو از گربه تشکر کردند و به راهشان ادامه دادند. بعد از مدتی، به پل چوبی رسیدند. صدای آب رودخانه مثل یک لالایی آرامشبخش بود. کوکو با خوشحالی گفت: «داریم نزدیک میشیم! بوی درختهای خونمون رو حس میکنم!»
وقتی وارد جنگل شدند، کوکو با هیجان شروع به پرواز کرد. او دور درختها چرخید و با صدای بلند فریاد زد: «من اومدم خونه! من اومدم خونه!» ناگهان، چند طوطی دیگر از بین شاخهها بیرون آمدند و به سمت کوکو پرواز کردند.
کوکو با خوشحالی به سمت خانوادهاش رفت. او به رضا نگاه کرد و گفت: «رضا، تو بهترین دوست منی! ممنونم که کمکم کردی.» رضا لبخندی زد و گفت: «خوشحالم که تونستم کمکت کنم کوکو. خداحافظ!» کوکو با خانوادهاش به سمت درختهای بلند پرواز کرد و رضا به سمت خانهی پدربزرگش برگشت. او میدانست که هیچ وقت این ماجراجویی هیجانانگیز را فراموش نخواهد کرد.