در دل شهر پرهیاهوی آگربا، جایی که بوی ادویههای تند و شیرین در هوا میپیچید و صدای خندههای کودکان با هم قاطی میشد، پسری بود به اسم علاءالدین.
علاءالدین مثل یک سنجاب بازیگوش، بیشتر وقتش را در بازار میگذراند. او و میمون کوچکش، آبو، همیشه دنبال ماجراجویی بودند و از دست نگهبانان قصر فرار میکردند. زندگیشان پر از هیجان و شیطنت بود.
یک روز، وقتی علاءالدین داشت از دست نگهبانان فرار میکرد، با دختری زیبا روبرو شد. دختر لباسهای سادهای پوشیده بود، اما چشمانش مثل دو ستاره میدرخشید. اسمش یاسمین بود و از قصر فرار کرده بود چون از زندگی تکراری و پر از قانون خسته شده بود.
یاسمین با ناراحتی گفت: «من دلم میخواهد دنیای بیرون را ببینم، مثل بقیه مردم زندگی کنم.» علاءالدین که دلش برای یاسمین سوخت، قبول کرد او را در بازار بگرداند و چیزهای جالب نشانش دهد. آنها با هم خندیدند، خوراکیهای خوشمزه خوردند و از ته دل خوشحال بودند.
اما علاءالدین نمیدانست که یاسمین، شاهزاده خانم آگربا است. او فکر میکرد یاسمین هم مثل خودش یک دختر معمولی است. این راز، ماجراهای زیادی را در پی داشت.
در همین زمان، جادوگری بدجنس به اسم جعفر، نقشههای شومی در سر داشت. او میخواست چراغ جادویی را پیدا کند که در غاری پنهان شده بود. جعفر میدانست که با داشتن چراغ، میتواند به هر آرزویی برسد و بر تمام آگربا حکومت کند.
جعفر شنیده بود که فقط یک نفر میتواند وارد غار شود و چراغ را بیرون بیاورد: علاءالدین. او علاءالدین را پیدا کرد و با وعدههای دروغین، او را فریب داد. جعفر به علاءالدین گفت: «اگر چراغ را برای من بیاوری، تو را ثروتمند و قدرتمند میکنم.»
علاءالدین که گول حرفهای جعفر را خورده بود، قبول کرد به غار برود. غار مثل دهان یک هیولای بزرگ، تاریک و ترسناک بود. وقتی علاءالدین وارد غار شد، بوی خاک و سنگهای قدیمی را حس کرد.
در اعماق غار، علاءالدین چراغ جادویی را پیدا کرد. وقتی چراغ را لمس کرد، احساس کرد نیرویی عجیب از آن بیرون میآید. ناگهان، غولی بزرگ و مهربان از چراغ بیرون آمد! غول چراغ به علاءالدین گفت: «من در خدمت تو هستم. تو میتوانی سه آرزو کنی.»
علاءالدین که از خوشحالی نمیدانست چه کار کند، با عجله اولین آرزویش را کرد: «میخواهم یک شاهزاده باشم!» غول چراغ با یک چشم به هم زدن، علاءالدین را به یک شاهزادهی ثروتمند با لباسهای فاخر تبدیل کرد.
علاءالدین با استفاده از آرزوهایش، خود را به عنوان شاهزادهای ثروتمند به قصر معرفی کرد و به دیدن یاسمین رفت. یاسمین از دیدن علاءالدین در لباس شاهزادهای تعجب کرد، اما هنوز هم همان پسر مهربان و شجاع را در او میدید.
اما جعفر دست بردار نبود. او با نقشههای شیطانیاش، چراغ جادویی را از علاءالدین دزدید. حالا جعفر با داشتن چراغ، میتوانست به هر آرزویی برسد و بر آگربا حکومت کند.
جعفر با استفاده از آرزوهایش، خود را به قدرتمندترین جادوگر دنیا تبدیل کرد و تاج و تخت پادشاه را تصاحب کرد. او میخواست یاسمین را مجبور کند با او ازدواج کند، اما یاسمین قبول نمیکرد.
علاءالدین که از کار خود پشیمان شده بود، تصمیم گرفت با جعفر مقابله کند و چراغ را پس بگیرد. او میدانست که این کار خطرناک است، اما نمیتوانست اجازه دهد جعفر به نقشههای شومش برسد.
علاءالدین با کمک آبو و غول چراغ، نقشههای جعفر را خنثی کردند. آنها با شجاعت و هوش خود، جعفر را فریب دادند و او را مجبور کردند آرزو کند که یک غول قدرتمند شود. اما وقتی جعفر به غول تبدیل شد، غول چراغ او را به داخل چراغ کشید و برای همیشه زندانی کرد.
با شکست جعفر، آرامش به آگربا بازگشت. علاءالدین به یاسمین گفت که او یک شاهزاده نیست، بلکه یک پسر معمولی است که در بازار زندگی میکند. یاسمین گفت که مهم نیست او کیست، مهم این است که قلب مهربان و شجاعی دارد.
در پایان، علاءالدین با یاسمین ازدواج کرد و به عنوان یک قهرمان در آگربا زندگی کرد. او یاد گرفت که صداقت و مهربانی از هر ثروت و قدرتی با ارزشتر است. و آبو هم همیشه کنارش بود، آماده برای ماجراجوییهای جدید.
علاءالدین مثل یک سنجاب بازیگوش، بیشتر وقتش را در بازار میگذراند. او و میمون کوچکش، آبو، همیشه دنبال ماجراجویی بودند و از دست نگهبانان قصر فرار میکردند. زندگیشان پر از هیجان و شیطنت بود.
یک روز، وقتی علاءالدین داشت از دست نگهبانان فرار میکرد، با دختری زیبا روبرو شد. دختر لباسهای سادهای پوشیده بود، اما چشمانش مثل دو ستاره میدرخشید. اسمش یاسمین بود و از قصر فرار کرده بود چون از زندگی تکراری و پر از قانون خسته شده بود.
یاسمین با ناراحتی گفت: «من دلم میخواهد دنیای بیرون را ببینم، مثل بقیه مردم زندگی کنم.» علاءالدین که دلش برای یاسمین سوخت، قبول کرد او را در بازار بگرداند و چیزهای جالب نشانش دهد. آنها با هم خندیدند، خوراکیهای خوشمزه خوردند و از ته دل خوشحال بودند.
اما علاءالدین نمیدانست که یاسمین، شاهزاده خانم آگربا است. او فکر میکرد یاسمین هم مثل خودش یک دختر معمولی است. این راز، ماجراهای زیادی را در پی داشت.
در همین زمان، جادوگری بدجنس به اسم جعفر، نقشههای شومی در سر داشت. او میخواست چراغ جادویی را پیدا کند که در غاری پنهان شده بود. جعفر میدانست که با داشتن چراغ، میتواند به هر آرزویی برسد و بر تمام آگربا حکومت کند.
جعفر شنیده بود که فقط یک نفر میتواند وارد غار شود و چراغ را بیرون بیاورد: علاءالدین. او علاءالدین را پیدا کرد و با وعدههای دروغین، او را فریب داد. جعفر به علاءالدین گفت: «اگر چراغ را برای من بیاوری، تو را ثروتمند و قدرتمند میکنم.»
علاءالدین که گول حرفهای جعفر را خورده بود، قبول کرد به غار برود. غار مثل دهان یک هیولای بزرگ، تاریک و ترسناک بود. وقتی علاءالدین وارد غار شد، بوی خاک و سنگهای قدیمی را حس کرد.
در اعماق غار، علاءالدین چراغ جادویی را پیدا کرد. وقتی چراغ را لمس کرد، احساس کرد نیرویی عجیب از آن بیرون میآید. ناگهان، غولی بزرگ و مهربان از چراغ بیرون آمد! غول چراغ به علاءالدین گفت: «من در خدمت تو هستم. تو میتوانی سه آرزو کنی.»
علاءالدین که از خوشحالی نمیدانست چه کار کند، با عجله اولین آرزویش را کرد: «میخواهم یک شاهزاده باشم!» غول چراغ با یک چشم به هم زدن، علاءالدین را به یک شاهزادهی ثروتمند با لباسهای فاخر تبدیل کرد.
علاءالدین با استفاده از آرزوهایش، خود را به عنوان شاهزادهای ثروتمند به قصر معرفی کرد و به دیدن یاسمین رفت. یاسمین از دیدن علاءالدین در لباس شاهزادهای تعجب کرد، اما هنوز هم همان پسر مهربان و شجاع را در او میدید.
اما جعفر دست بردار نبود. او با نقشههای شیطانیاش، چراغ جادویی را از علاءالدین دزدید. حالا جعفر با داشتن چراغ، میتوانست به هر آرزویی برسد و بر آگربا حکومت کند.
جعفر با استفاده از آرزوهایش، خود را به قدرتمندترین جادوگر دنیا تبدیل کرد و تاج و تخت پادشاه را تصاحب کرد. او میخواست یاسمین را مجبور کند با او ازدواج کند، اما یاسمین قبول نمیکرد.
علاءالدین که از کار خود پشیمان شده بود، تصمیم گرفت با جعفر مقابله کند و چراغ را پس بگیرد. او میدانست که این کار خطرناک است، اما نمیتوانست اجازه دهد جعفر به نقشههای شومش برسد.
علاءالدین با کمک آبو و غول چراغ، نقشههای جعفر را خنثی کردند. آنها با شجاعت و هوش خود، جعفر را فریب دادند و او را مجبور کردند آرزو کند که یک غول قدرتمند شود. اما وقتی جعفر به غول تبدیل شد، غول چراغ او را به داخل چراغ کشید و برای همیشه زندانی کرد.
با شکست جعفر، آرامش به آگربا بازگشت. علاءالدین به یاسمین گفت که او یک شاهزاده نیست، بلکه یک پسر معمولی است که در بازار زندگی میکند. یاسمین گفت که مهم نیست او کیست، مهم این است که قلب مهربان و شجاعی دارد.
در پایان، علاءالدین با یاسمین ازدواج کرد و به عنوان یک قهرمان در آگربا زندگی کرد. او یاد گرفت که صداقت و مهربانی از هر ثروت و قدرتی با ارزشتر است. و آبو هم همیشه کنارش بود، آماده برای ماجراجوییهای جدید.