هومن، پسری دوازده ساله با موهای فرفری و چشمانی کنجکاو، عاشق مزرعه پدربزرگ بود. او هر روز بعد از مدرسه، به جای بازی با کامپیوتر، به مزرعه می رفت تا به حیوانات سر بزند. او با گاوها حرف می زد، برای گوسفندها علف می برد و با مرغ ها بازی می کرد.
اما بین تمام مرغ های مزرعه، یک مرغ با بقیه فرق داشت: کوکی. کوکی یک مرغ باهوش و زرنگ بود که همیشه به دنبال راهی برای فرار از مزرعه بود. او فکر می کرد زندگی در مزرعه خسته کننده است و می خواست دنیا را ببیند. پرهای قهوه ای اش زیر نور خورشید برق می زد و چشمانش همیشه پر از نقشه های جدید بود.
یک روز، هومن متوجه شد که کوکی و چند مرغ دیگر، دور هم جمع شده اند و پچ پچ می کنند. او یواشکی به آنها نزدیک شد و شنید که کوکی دارد نقشه فرار را توضیح می دهد. "ما باید یک تونل زیر حصار حفر کنیم،" کوکی با صدای آرامی گفت. "وقتی همه خواب بودند، از تونل بیرون می رویم و به جنگل می رسیم."
هومن با تعجب به حرف های کوکی گوش می داد. او نمی خواست کوکی و دوستانش فرار کنند. او می دانست که زندگی در جنگل برای مرغ ها خطرناک است. روباه ها، گرگ ها و حیوانات وحشی دیگر در کمین آنها هستند. "کوکی، این کار خطرناکه!" هومن گفت. "جنگل جای امنی برای شما نیست."
کوکی با جدیت به هومن نگاه کرد. "اما ما نمی خواهیم تمام عمرمان را در این مزرعه بگذرانیم. ما می خواهیم آزاد باشیم، هومن!" هومن سعی کرد کوکی را منصرف کند، اما کوکی مصمم بود. او می گفت که حاضر است هر خطری را به جان بخرد تا آزاد باشد.
شب فرار فرا رسید. ماه کامل در آسمان می درخشید و مزرعه در سکوت فرو رفته بود. هومن از پنجره اتاقش به مرغ ها نگاه می کرد. او دید که کوکی و دوستانش یواشکی به سمت حصار می روند و شروع به حفر تونل می کنند. قلب هومن تندتر می زد. او نمی دانست چه کار باید بکند.
وقتی مرغ ها از تونل بیرون آمدند و به سمت جنگل دویدند، هومن نتوانست تحمل کند. او از خانه بیرون زد و به دنبال آنها رفت. "کوکی! صبر کن!" هومن فریاد زد، اما مرغ ها صدای او را نشنیدند. هومن وارد جنگل شد. جنگل مثل یک راز سبز بود، پر از درختان بلند و بوته های انبوه.
هومن در جنگل گم شد. هوا تاریک و ترسناک بود. صدای جغدها و حیوانات دیگر از دور به گوش می رسید. هومن می ترسید، اما نمی خواست کوکی و دوستانش را تنها بگذارد. او به راهش ادامه داد و نام کوکی را صدا می زد.
ناگهان، صدایی شنید. "هومن؟ تو اینجا چه کار می کنی؟" کوکی بود. او و دوستانش در کنار یک درخت بزرگ ایستاده بودند. هومن با خوشحالی به سمت آنها دوید. "من نگران شما بودم،" هومن گفت. "جنگل خیلی خطرناکه."
کوکی با ناراحتی به هومن نگاه کرد. "ما فکر می کردیم می توانیم در جنگل زندگی کنیم، اما اینجا خیلی ترسناکه. ما گرسنه و تشنه ایم و نمی دانیم کجا برویم." هومن دلش برای کوکی و دوستانش سوخت. او فهمید که آنها اشتباه کرده اند.
"بیایید برگردیم به مزرعه،" هومن گفت. "من به پدربزرگ می گویم که شما را ببخشد. من به شما کمک می کنم تا زندگی بهتری داشته باشید." کوکی و دوستانش با خوشحالی قبول کردند. آنها فهمیده بودند که آزادی واقعی، در امنیت و دوستی است.
هومن و مرغ ها با هم به مزرعه برگشتند. پدربزرگ از دیدن آنها خوشحال شد و آنها را بخشید. هومن به کوکی و دوستانش کمک کرد تا یک لانه جدید و امن بسازند. او هر روز برای آنها غذا می برد و با آنها بازی می کرد. کوکی و دوستانش فهمیدند که مزرعه، خانه واقعی آنهاست.
از آن روز به بعد، کوکی دیگر به فکر فرار نیفتاد. او فهمیده بود که هومن بهترین دوست اوست و مزرعه، بهترین جای دنیا. هومن هم یاد گرفت که به حیوانات احترام بگذارد و به آنها کمک کند تا زندگی خوبی داشته باشند. او فهمید که دوستی، از هر چیزی مهم تر است.
اما بین تمام مرغ های مزرعه، یک مرغ با بقیه فرق داشت: کوکی. کوکی یک مرغ باهوش و زرنگ بود که همیشه به دنبال راهی برای فرار از مزرعه بود. او فکر می کرد زندگی در مزرعه خسته کننده است و می خواست دنیا را ببیند. پرهای قهوه ای اش زیر نور خورشید برق می زد و چشمانش همیشه پر از نقشه های جدید بود.
یک روز، هومن متوجه شد که کوکی و چند مرغ دیگر، دور هم جمع شده اند و پچ پچ می کنند. او یواشکی به آنها نزدیک شد و شنید که کوکی دارد نقشه فرار را توضیح می دهد. "ما باید یک تونل زیر حصار حفر کنیم،" کوکی با صدای آرامی گفت. "وقتی همه خواب بودند، از تونل بیرون می رویم و به جنگل می رسیم."
هومن با تعجب به حرف های کوکی گوش می داد. او نمی خواست کوکی و دوستانش فرار کنند. او می دانست که زندگی در جنگل برای مرغ ها خطرناک است. روباه ها، گرگ ها و حیوانات وحشی دیگر در کمین آنها هستند. "کوکی، این کار خطرناکه!" هومن گفت. "جنگل جای امنی برای شما نیست."
کوکی با جدیت به هومن نگاه کرد. "اما ما نمی خواهیم تمام عمرمان را در این مزرعه بگذرانیم. ما می خواهیم آزاد باشیم، هومن!" هومن سعی کرد کوکی را منصرف کند، اما کوکی مصمم بود. او می گفت که حاضر است هر خطری را به جان بخرد تا آزاد باشد.
شب فرار فرا رسید. ماه کامل در آسمان می درخشید و مزرعه در سکوت فرو رفته بود. هومن از پنجره اتاقش به مرغ ها نگاه می کرد. او دید که کوکی و دوستانش یواشکی به سمت حصار می روند و شروع به حفر تونل می کنند. قلب هومن تندتر می زد. او نمی دانست چه کار باید بکند.
وقتی مرغ ها از تونل بیرون آمدند و به سمت جنگل دویدند، هومن نتوانست تحمل کند. او از خانه بیرون زد و به دنبال آنها رفت. "کوکی! صبر کن!" هومن فریاد زد، اما مرغ ها صدای او را نشنیدند. هومن وارد جنگل شد. جنگل مثل یک راز سبز بود، پر از درختان بلند و بوته های انبوه.
هومن در جنگل گم شد. هوا تاریک و ترسناک بود. صدای جغدها و حیوانات دیگر از دور به گوش می رسید. هومن می ترسید، اما نمی خواست کوکی و دوستانش را تنها بگذارد. او به راهش ادامه داد و نام کوکی را صدا می زد.
ناگهان، صدایی شنید. "هومن؟ تو اینجا چه کار می کنی؟" کوکی بود. او و دوستانش در کنار یک درخت بزرگ ایستاده بودند. هومن با خوشحالی به سمت آنها دوید. "من نگران شما بودم،" هومن گفت. "جنگل خیلی خطرناکه."
کوکی با ناراحتی به هومن نگاه کرد. "ما فکر می کردیم می توانیم در جنگل زندگی کنیم، اما اینجا خیلی ترسناکه. ما گرسنه و تشنه ایم و نمی دانیم کجا برویم." هومن دلش برای کوکی و دوستانش سوخت. او فهمید که آنها اشتباه کرده اند.
"بیایید برگردیم به مزرعه،" هومن گفت. "من به پدربزرگ می گویم که شما را ببخشد. من به شما کمک می کنم تا زندگی بهتری داشته باشید." کوکی و دوستانش با خوشحالی قبول کردند. آنها فهمیده بودند که آزادی واقعی، در امنیت و دوستی است.
هومن و مرغ ها با هم به مزرعه برگشتند. پدربزرگ از دیدن آنها خوشحال شد و آنها را بخشید. هومن به کوکی و دوستانش کمک کرد تا یک لانه جدید و امن بسازند. او هر روز برای آنها غذا می برد و با آنها بازی می کرد. کوکی و دوستانش فهمیدند که مزرعه، خانه واقعی آنهاست.
از آن روز به بعد، کوکی دیگر به فکر فرار نیفتاد. او فهمیده بود که هومن بهترین دوست اوست و مزرعه، بهترین جای دنیا. هومن هم یاد گرفت که به حیوانات احترام بگذارد و به آنها کمک کند تا زندگی خوبی داشته باشند. او فهمید که دوستی، از هر چیزی مهم تر است.