یه روزی روزگاری، چهار تا خواهر و برادر به اسمهای لوسی، ادموند، سوزان و پیتر پونسی مجبور شدن از شهر شلوغ لندن دور بشن و برن به یه خونهی خیلی بزرگ و قدیمی توی روستا. آخه اون موقعها جنگ بود و بمبها همهجا رو خراب میکردن.
خونه خیلی بزرگ بود و پر از اتاقهای عجیب و غریب. یه روز که بچهها داشتن قایمباشک بازی میکردن، لوسی رفت توی یه کمد لباس خیلی بزرگ قایم بشه. کمد بوی چوب قدیمی و یه چیز شیرین و نامعلوم میداد. وقتی لوسی رفت عقبتر، یهو دید که دیگه پشت کمد لباس نیست!
لوسی خودش رو توی یه جنگل برفی پیدا کرد. همهجا سفید بود و درختها زیر برف سنگینی خم شده بودن. هوا خیلی سرد بود، انگار یه عالمه یخ کوچولو داشتن صورتش رو نیش میزدن. لوسی با تعجب به اطرافش نگاه کرد که یهو یه موجود عجیب دید.
اون موجود یه فاون بود، یعنی یه چیزی بین آدم و بز. اسمش آقای تومنوس بود و خیلی مهربون به نظر میرسید. آقای تومنوس به لوسی گفت که اون الان توی سرزمین نارنیاست، یه سرزمین جادویی که یه ملکه سفید ظالم به اسم جادیس اون رو طلسم کرده و همیشه زمستونه.
لوسی خیلی ترسیده بود، ولی آقای تومنوس با مهربونی ازش پذیرایی کرد و براش قصه گفت. قصه هایی از نارنیا قبل از اینکه ملکه سفید بیاد و همه جا رو یخ بزنه. لوسی بعد از یه مدت با آقای تومنوس خداحافظی کرد و دوباره از همون راهی که اومده بود، برگشت توی کمد لباس.
وقتی لوسی برگشت پیش خواهر و برادراش، خیلی هیجانزده بود و شروع کرد به تعریف کردن ماجراش. اما اونا حرفش رو باور نکردن و فکر کردن که لوسی داره خیالبافی میکنه. ادموند مخصوصاً خیلی لوسی رو مسخره کرد.
چند روز بعد، ادموند هم یواشکی رفت توی کمد لباس. اون میخواست ببینه لوسی راست میگه یا نه. ادموند هم وارد نارنیا شد، اما به جای آقای تومنوس، با ملکه سفید روبرو شد. ملکه سفید خیلی زیبا بود، اما چشماش سرد و بیرحم بودن.
ملکه سفید به ادموند یه شکلات جادویی داد و بهش گفت که اگه بقیه خواهر و برادراش رو هم به نارنیا بیاره، اون رو پادشاه نارنیا میکنه. ادموند که خیلی طمعکار بود، قبول کرد.
وقتی همهی بچهها با هم وارد نارنیا شدن، فهمیدن که لوسی راست میگفته. نارنیا واقعاً یه سرزمین جادویی بود که توی خطر بزرگی قرار داشت. اونا تصمیم گرفتن به اصلان، شیر بزرگ و پادشاه واقعی نارنیا، کمک کنن تا ملکه سفید رو شکست بدن و صلح رو به سرزمین برگردونن.
اما ادموند به ملکه سفید خیانت کرد و اطلاعات مهمی رو بهش داد. به خاطر همین، ملکه سفید تونست اصلان رو دستگیر کنه. ادموند بعداً خیلی پشیمون شد و فهمید که چه اشتباه بزرگی کرده.
اصلان برای نجات ادموند، خودش رو فدا کرد و اجازه داد ملکه سفید اون رو بکشه. اما یه جادوی خیلی قویتر وجود داشت که ملکه سفید ازش خبر نداشت. اصلان دوباره زنده شد!
اصلان به پیتر، سوزان و لوسی گفت که یه جادوی قدیمیتر و قویتر از جادوی ملکه سفید وجود داره که میتونه زندگی رو برگردونه. اون بهشون گفت که نباید ناامید بشن و باید به جنگیدن ادامه بدن.
پیتر، سوزان و لوسی به همراه ارتش نارنیا، که شامل فاونها، سانتورها، و موجودات جادویی دیگه بود، به جنگ ملکه سفید رفتن. جنگ خیلی سختی بود، اما اونا با شجاعت جنگیدن.
در نهایت، اصلان به کمکشون اومد و ملکه سفید رو شکست داد. با شکست ملکه سفید، طلسم زمستان ابدی شکسته شد و نارنیا دوباره سبز و پر از گل شد.
چهار خواهر و برادر به عنوان پادشاه و ملکه نارنیا تاجگذاری کردن و سالها با عدالت و مهربانی بر سرزمین حکومت کردن. اونا به همه کمک میکردن و سعی میکردن نارنیا رو به یه جای بهتر تبدیل کنن.
یه روز، وقتی داشتن توی جنگل شکار میکردن، دوباره به همون کمد لباس رسیدن. اونا وارد کمد شدن و دوباره به دنیای خودشون برگشتن، انگار هیچ زمانی نگذشته بود. ماجراجویی اونا در نارنیا یه خاطرهی شیرین و فراموشنشدنی بود که همیشه توی قلبشون باقی موند.
خونه خیلی بزرگ بود و پر از اتاقهای عجیب و غریب. یه روز که بچهها داشتن قایمباشک بازی میکردن، لوسی رفت توی یه کمد لباس خیلی بزرگ قایم بشه. کمد بوی چوب قدیمی و یه چیز شیرین و نامعلوم میداد. وقتی لوسی رفت عقبتر، یهو دید که دیگه پشت کمد لباس نیست!
لوسی خودش رو توی یه جنگل برفی پیدا کرد. همهجا سفید بود و درختها زیر برف سنگینی خم شده بودن. هوا خیلی سرد بود، انگار یه عالمه یخ کوچولو داشتن صورتش رو نیش میزدن. لوسی با تعجب به اطرافش نگاه کرد که یهو یه موجود عجیب دید.
اون موجود یه فاون بود، یعنی یه چیزی بین آدم و بز. اسمش آقای تومنوس بود و خیلی مهربون به نظر میرسید. آقای تومنوس به لوسی گفت که اون الان توی سرزمین نارنیاست، یه سرزمین جادویی که یه ملکه سفید ظالم به اسم جادیس اون رو طلسم کرده و همیشه زمستونه.
لوسی خیلی ترسیده بود، ولی آقای تومنوس با مهربونی ازش پذیرایی کرد و براش قصه گفت. قصه هایی از نارنیا قبل از اینکه ملکه سفید بیاد و همه جا رو یخ بزنه. لوسی بعد از یه مدت با آقای تومنوس خداحافظی کرد و دوباره از همون راهی که اومده بود، برگشت توی کمد لباس.
وقتی لوسی برگشت پیش خواهر و برادراش، خیلی هیجانزده بود و شروع کرد به تعریف کردن ماجراش. اما اونا حرفش رو باور نکردن و فکر کردن که لوسی داره خیالبافی میکنه. ادموند مخصوصاً خیلی لوسی رو مسخره کرد.
چند روز بعد، ادموند هم یواشکی رفت توی کمد لباس. اون میخواست ببینه لوسی راست میگه یا نه. ادموند هم وارد نارنیا شد، اما به جای آقای تومنوس، با ملکه سفید روبرو شد. ملکه سفید خیلی زیبا بود، اما چشماش سرد و بیرحم بودن.
ملکه سفید به ادموند یه شکلات جادویی داد و بهش گفت که اگه بقیه خواهر و برادراش رو هم به نارنیا بیاره، اون رو پادشاه نارنیا میکنه. ادموند که خیلی طمعکار بود، قبول کرد.
وقتی همهی بچهها با هم وارد نارنیا شدن، فهمیدن که لوسی راست میگفته. نارنیا واقعاً یه سرزمین جادویی بود که توی خطر بزرگی قرار داشت. اونا تصمیم گرفتن به اصلان، شیر بزرگ و پادشاه واقعی نارنیا، کمک کنن تا ملکه سفید رو شکست بدن و صلح رو به سرزمین برگردونن.
اما ادموند به ملکه سفید خیانت کرد و اطلاعات مهمی رو بهش داد. به خاطر همین، ملکه سفید تونست اصلان رو دستگیر کنه. ادموند بعداً خیلی پشیمون شد و فهمید که چه اشتباه بزرگی کرده.
اصلان برای نجات ادموند، خودش رو فدا کرد و اجازه داد ملکه سفید اون رو بکشه. اما یه جادوی خیلی قویتر وجود داشت که ملکه سفید ازش خبر نداشت. اصلان دوباره زنده شد!
اصلان به پیتر، سوزان و لوسی گفت که یه جادوی قدیمیتر و قویتر از جادوی ملکه سفید وجود داره که میتونه زندگی رو برگردونه. اون بهشون گفت که نباید ناامید بشن و باید به جنگیدن ادامه بدن.
پیتر، سوزان و لوسی به همراه ارتش نارنیا، که شامل فاونها، سانتورها، و موجودات جادویی دیگه بود، به جنگ ملکه سفید رفتن. جنگ خیلی سختی بود، اما اونا با شجاعت جنگیدن.
در نهایت، اصلان به کمکشون اومد و ملکه سفید رو شکست داد. با شکست ملکه سفید، طلسم زمستان ابدی شکسته شد و نارنیا دوباره سبز و پر از گل شد.
چهار خواهر و برادر به عنوان پادشاه و ملکه نارنیا تاجگذاری کردن و سالها با عدالت و مهربانی بر سرزمین حکومت کردن. اونا به همه کمک میکردن و سعی میکردن نارنیا رو به یه جای بهتر تبدیل کنن.
یه روز، وقتی داشتن توی جنگل شکار میکردن، دوباره به همون کمد لباس رسیدن. اونا وارد کمد شدن و دوباره به دنیای خودشون برگشتن، انگار هیچ زمانی نگذشته بود. ماجراجویی اونا در نارنیا یه خاطرهی شیرین و فراموشنشدنی بود که همیشه توی قلبشون باقی موند.