آیلین، دختری ۱۳ ساله، به همراه دوستانش عسل، هانا و هستی در حال گشت و گذار در یک جنگل قدیمی بودند که به طور اتفاقی یک صندوق جادویی پیدا کردند.
با باز شدن در صندوق، نوری خیره کننده همه جا را فرا گرفت و ناگهان هر چهار نفر خود را در دنیای عجیب و غریب ماینکرافت یافتند. دنیایی پر از بلوک های رنگارنگ، درختان مربعی و موجودات عجیب و غریب.
آیلین با تعجب به اطراف نگاه کرد. همه چیز مثل اسباب بازی های بزرگ بود. "اینجا کجاست؟" هانا با صدایی لرزان پرسید. عسل که همیشه شجاع بود، گفت: "شبیه بازی ماینکرافته! نکنه واقعا اومدیم توی بازی؟"
هستی که از همه کوچکتر بود، شروع به گریه کرد. آیلین دست او را گرفت و گفت: "نترس هستی، با هم یه راهی پیدا می کنیم. باید قوی باشیم."
آنها باید یاد می گرفتند چطور در این دنیای جدید زنده بمانند، منابع جمع کنند، خانه بسازند و از خود در برابر خطرات محافظت کنند. آیلین به یاد آموزش هایی که در بازی دیده بود افتاد. "اول باید چوب جمع کنیم!"
آنها شروع به شکستن درختان با دست کردند. صدای خرد شدن چوب در سکوت جنگل می پیچید. بعد از مدتی، مقدار زیادی چوب جمع کردند. آیلین به آنها یاد داد چطور چوب ها را به تخته تبدیل کنند و ابزار بسازند.
عسل با کلنگ سنگی شروع به کندن زمین کرد. هانا و هستی هم بوته ها و گیاهان را جمع می کردند. آیلین گفت: "باید غذا هم پیدا کنیم. اگه گرسنه بمونیم، ضعیف میشیم."
خورشید کم کم داشت غروب می کرد. آسمان رنگ نارنجی و صورتی به خود گرفته بود. آیلین با نگرانی گفت: "باید یه پناهگاه بسازیم. شب ها زامبی ها میان بیرون."
آنها با عجله شروع به ساختن یک خانه کوچک از تخته های چوبی کردند. صدای تق تق چوب ها در فضا می پیچید. خانه شان خیلی بزرگ نبود، اما برای محافظت از آنها کافی بود.
وقتی خورشید کاملا غروب کرد، صدای زوزه زامبی ها از دور شنیده شد. هستی از ترس به آیلین چسبید. آیلین گفت: "نگران نباشید، ما اینجا امن هستیم."
آنها شب را در خانه کوچکشان گذراندند. صدای خراشیدن زامبی ها به در و دیوار خانه می آمد. صبح که شد، هوا روشن شده بود و زامبی ها رفته بودند.
آیلین گفت: "حالا باید دنبال راهی برای برگشتن به خونه بگردیم." عسل گفت: "شاید یه پورتال باشه که ما رو برگردونه."
آنها تصمیم گرفتند به دنبال پورتال بگردند. در راه، با موجودات مختلفی روبرو شدند. گوسفندها، خوک ها و مرغ ها. آیلین به آنها یاد داد چطور از حیوانات غذا تهیه کنند.
ناگهان، صدایی عجیب شنیدند. "هیس..." از پشت درخت ها، یک کریپر سبز رنگ بیرون آمد. آیلین فریاد زد: "کریپر! فرار کنید!"
آنها با تمام سرعت دویدند. کریپر به دنبالشان می دوید. آیلین می دانست که اگر کریپر به آنها نزدیک شود، منفجر می شود. او یک سنگ برداشت و به سمت کریپر پرتاب کرد.
سنگ به کریپر خورد و او را کمی گیج کرد. آیلین و دوستانش از فرصت استفاده کردند و پشت یک صخره بزرگ پنهان شدند. کریپر نتوانست آنها را پیدا کند و رفت.
بعد از مدتی، به یک غار بزرگ رسیدند. آیلین گفت: "شاید یه چیزی توی غار باشه که به ما کمک کنه."
آنها با احتیاط وارد غار شدند. غار تاریک و نمناک بود. بوی خاک و سنگ می آمد. آیلین یک مشعل روشن کرد و راه را روشن کرد.
در اعماق غار، با Ender من روبرو شدند، موجودی بلند قد و سیاه پوش که می توانست در یک چشم به هم زدن ناپدید شود. هستی از ترس جیغ زد.
Ender من به آنها نگاهی کرد و گفت: "شما اینجا چه می کنید؟"
آیلین گفت: "ما دنبال راهی برای برگشتن به خونه هستیم."
Ender من گفت: "راه برگشتن سخت است. باید شجاع باشید و با ترس های خود روبرو شوید."
او به آنها سرنخ هایی داد که می توانست به آنها در یافتن راه خروج از ماینکرافت کمک کند. او گفت که باید یک معجون خاص پیدا کنند و آن را در یک مکان خاص بنوشند.
آنها از Ender من تشکر کردند و به دنبال معجون گشتند. در راه، با موانع زیادی روبرو شدند. زامبی ها، اسکلت ها و عنکبوت های غول پیکر.
آیلین و دوستانش با شجاعت با آنها جنگیدند. آنها از ابزارهایی که ساخته بودند استفاده کردند و با همکاری یکدیگر، دشمنان را شکست دادند.
بعد از مدتی، معجون را پیدا کردند. معجون در یک شیشه کوچک و درخشان بود. آیلین گفت: "حالا باید به اون مکان خاص بریم."
آنها به دنبال مکانی که Ender من گفته بود گشتند. بعد از چند روز، آن را پیدا کردند. یک تپه بلند با یک درخت بزرگ در بالای آن.
آیلین معجون را باز کرد و آن را نوشید. ناگهان، نوری خیره کننده همه جا را فرا گرفت. وقتی نور رفت، آنها خود را در جنگل قدیمی دیدند، درست همان جایی که صندوق را پیدا کرده بودند.
آنها به یکدیگر نگاه کردند و لبخند زدند. آنها از ماجراجویی خود در ماینکرافت جان سالم به در برده بودند و قوی تر شده بودند.
آیلین گفت: "دیگه هیچ وقت به اون صندوق دست نمی زنیم!" همه با او موافقت کردند. آنها یاد گرفته بودند که با همکاری و شجاعت، می توانند بر هر مشکلی غلبه کنند. آنها فهمیدند که مهم نیست کجا هستند، مهم این است که با هم باشند.
از آن روز به بعد، آیلین، عسل، هانا و هستی دوستان صمیمی تری شدند. آنها ماجرای خود در ماینکرافت را برای هیچ کس تعریف نکردند، اما همیشه آن را به یاد داشتند. ماجرایی که به آنها یاد داد چقدر مهم است که به یکدیگر اعتماد کنند و هرگز امید خود را از دست ندهند.
با باز شدن در صندوق، نوری خیره کننده همه جا را فرا گرفت و ناگهان هر چهار نفر خود را در دنیای عجیب و غریب ماینکرافت یافتند. دنیایی پر از بلوک های رنگارنگ، درختان مربعی و موجودات عجیب و غریب.
آیلین با تعجب به اطراف نگاه کرد. همه چیز مثل اسباب بازی های بزرگ بود. "اینجا کجاست؟" هانا با صدایی لرزان پرسید. عسل که همیشه شجاع بود، گفت: "شبیه بازی ماینکرافته! نکنه واقعا اومدیم توی بازی؟"
هستی که از همه کوچکتر بود، شروع به گریه کرد. آیلین دست او را گرفت و گفت: "نترس هستی، با هم یه راهی پیدا می کنیم. باید قوی باشیم."
آنها باید یاد می گرفتند چطور در این دنیای جدید زنده بمانند، منابع جمع کنند، خانه بسازند و از خود در برابر خطرات محافظت کنند. آیلین به یاد آموزش هایی که در بازی دیده بود افتاد. "اول باید چوب جمع کنیم!"
آنها شروع به شکستن درختان با دست کردند. صدای خرد شدن چوب در سکوت جنگل می پیچید. بعد از مدتی، مقدار زیادی چوب جمع کردند. آیلین به آنها یاد داد چطور چوب ها را به تخته تبدیل کنند و ابزار بسازند.
عسل با کلنگ سنگی شروع به کندن زمین کرد. هانا و هستی هم بوته ها و گیاهان را جمع می کردند. آیلین گفت: "باید غذا هم پیدا کنیم. اگه گرسنه بمونیم، ضعیف میشیم."
خورشید کم کم داشت غروب می کرد. آسمان رنگ نارنجی و صورتی به خود گرفته بود. آیلین با نگرانی گفت: "باید یه پناهگاه بسازیم. شب ها زامبی ها میان بیرون."
آنها با عجله شروع به ساختن یک خانه کوچک از تخته های چوبی کردند. صدای تق تق چوب ها در فضا می پیچید. خانه شان خیلی بزرگ نبود، اما برای محافظت از آنها کافی بود.
وقتی خورشید کاملا غروب کرد، صدای زوزه زامبی ها از دور شنیده شد. هستی از ترس به آیلین چسبید. آیلین گفت: "نگران نباشید، ما اینجا امن هستیم."
آنها شب را در خانه کوچکشان گذراندند. صدای خراشیدن زامبی ها به در و دیوار خانه می آمد. صبح که شد، هوا روشن شده بود و زامبی ها رفته بودند.
آیلین گفت: "حالا باید دنبال راهی برای برگشتن به خونه بگردیم." عسل گفت: "شاید یه پورتال باشه که ما رو برگردونه."
آنها تصمیم گرفتند به دنبال پورتال بگردند. در راه، با موجودات مختلفی روبرو شدند. گوسفندها، خوک ها و مرغ ها. آیلین به آنها یاد داد چطور از حیوانات غذا تهیه کنند.
ناگهان، صدایی عجیب شنیدند. "هیس..." از پشت درخت ها، یک کریپر سبز رنگ بیرون آمد. آیلین فریاد زد: "کریپر! فرار کنید!"
آنها با تمام سرعت دویدند. کریپر به دنبالشان می دوید. آیلین می دانست که اگر کریپر به آنها نزدیک شود، منفجر می شود. او یک سنگ برداشت و به سمت کریپر پرتاب کرد.
سنگ به کریپر خورد و او را کمی گیج کرد. آیلین و دوستانش از فرصت استفاده کردند و پشت یک صخره بزرگ پنهان شدند. کریپر نتوانست آنها را پیدا کند و رفت.
بعد از مدتی، به یک غار بزرگ رسیدند. آیلین گفت: "شاید یه چیزی توی غار باشه که به ما کمک کنه."
آنها با احتیاط وارد غار شدند. غار تاریک و نمناک بود. بوی خاک و سنگ می آمد. آیلین یک مشعل روشن کرد و راه را روشن کرد.
در اعماق غار، با Ender من روبرو شدند، موجودی بلند قد و سیاه پوش که می توانست در یک چشم به هم زدن ناپدید شود. هستی از ترس جیغ زد.
Ender من به آنها نگاهی کرد و گفت: "شما اینجا چه می کنید؟"
آیلین گفت: "ما دنبال راهی برای برگشتن به خونه هستیم."
Ender من گفت: "راه برگشتن سخت است. باید شجاع باشید و با ترس های خود روبرو شوید."
او به آنها سرنخ هایی داد که می توانست به آنها در یافتن راه خروج از ماینکرافت کمک کند. او گفت که باید یک معجون خاص پیدا کنند و آن را در یک مکان خاص بنوشند.
آنها از Ender من تشکر کردند و به دنبال معجون گشتند. در راه، با موانع زیادی روبرو شدند. زامبی ها، اسکلت ها و عنکبوت های غول پیکر.
آیلین و دوستانش با شجاعت با آنها جنگیدند. آنها از ابزارهایی که ساخته بودند استفاده کردند و با همکاری یکدیگر، دشمنان را شکست دادند.
بعد از مدتی، معجون را پیدا کردند. معجون در یک شیشه کوچک و درخشان بود. آیلین گفت: "حالا باید به اون مکان خاص بریم."
آنها به دنبال مکانی که Ender من گفته بود گشتند. بعد از چند روز، آن را پیدا کردند. یک تپه بلند با یک درخت بزرگ در بالای آن.
آیلین معجون را باز کرد و آن را نوشید. ناگهان، نوری خیره کننده همه جا را فرا گرفت. وقتی نور رفت، آنها خود را در جنگل قدیمی دیدند، درست همان جایی که صندوق را پیدا کرده بودند.
آنها به یکدیگر نگاه کردند و لبخند زدند. آنها از ماجراجویی خود در ماینکرافت جان سالم به در برده بودند و قوی تر شده بودند.
آیلین گفت: "دیگه هیچ وقت به اون صندوق دست نمی زنیم!" همه با او موافقت کردند. آنها یاد گرفته بودند که با همکاری و شجاعت، می توانند بر هر مشکلی غلبه کنند. آنها فهمیدند که مهم نیست کجا هستند، مهم این است که با هم باشند.
از آن روز به بعد، آیلین، عسل، هانا و هستی دوستان صمیمی تری شدند. آنها ماجرای خود در ماینکرافت را برای هیچ کس تعریف نکردند، اما همیشه آن را به یاد داشتند. ماجرایی که به آنها یاد داد چقدر مهم است که به یکدیگر اعتماد کنند و هرگز امید خود را از دست ندهند.