مانی، پسری چهارده ساله با موهای مشکی و چشمانی کنجکاو، وارد ساختمان بزرگ تک تی نوین شد. بوی تازگی و کامپیوتر، مثل یک معجون جادویی، او را به سمت خود می کشید. مانی خیلی هیجان زده بود، چون قرار بود در تک تی نوین، جایی که بهترین برنامه نویس ها کار می کردند، کارآموزی کند و برنامه نویسی C# را یاد بگیرد.
کاوه، یکی از برنامه نویسان ارشد با لبخندی گرم به استقبال مانی آمد. کاوه قول داد که به مانی در یادگیری C# کمک کند و او را با دنیای جذاب کدنویسی آشنا کند. مانی احساس کرد خوش شانس ترین پسر دنیاست. کاوه مثل یک قهرمان برایش بود، کسی که می تواند او را به آرزویش برساند.
روزها می گذشت و مانی با شور و شوق به تک تی نوین می رفت. اما کم کم متوجه شد که کاوه بیشتر از اینکه به او C# یاد بدهد، از او می خواهد کارهای عجیب و غریب انجام دهد. مثلاً خرید قهوه برای همه، مرتب کردن میز کاوه یا حتی تایپ کردن نامه های شخصی او. مانی دلش می خواست برنامه نویسی یاد بگیرد، نه اینکه پیک موتوری کاوه باشد.
آرش، یکی دیگر از برنامه نویسان تک تی نوین، متوجه ناراحتی مانی شد. آرش پسری مهربان و دلسوز بود که همیشه به فکر دیگران بود. او دید که کاوه از مانی و دیگر کارآموزان سوء استفاده می کند و کارهای شخصی اش را به آنها می سپارد. آرش نمی توانست این بی عدالتی را تحمل کند.
یک روز، آرش کنار مانی نشست و با صدایی آرام گفت: «مانی، حالت خوبه؟ به نظر می رسه یه کم ناراحتی.» مانی با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت: «راستش... کاوه آقا بیشتر از اینکه بهم C# یاد بده، ازم کار می کشه.»
آرش با مهربانی گفت: «می فهمم مانی. کاوه نباید از تو سوء استفاده کنه. کارآموزی برای یادگیریه، نه انجام دادن کارهای شخصی دیگران.» آرش مثل یک دوست صمیمی، به مانی اطمینان داد که تنها نیست و با هم می توانند این مشکل را حل کنند.
آرش و مانی تصمیم گرفتند با هم مدارکی جمع آوری کنند که نشان دهد کاوه از موقعیتش سوء استفاده می کند. آنها با دقت تمام ایمیل ها، پیام ها و درخواست های غیرمرتبط کاوه را جمع آوری کردند. این کار مثل جمع آوری قطعات یک پازل بود، هر قطعه کوچک، بخشی از حقیقت را نشان می داد.
مانی و آرش با دلی پر از نگرانی، مدارک را به مدیر تک تی نوین نشان دادند. مدیر، مردی با تجربه و عادل بود. او با دقت به حرف های مانی و آرش گوش داد و مدارک را بررسی کرد. چهره اش کم کم جدی شد. او فهمید که کاوه از اعتماد تک تی نوین سوء استفاده کرده است.
مدیر، کاوه را به دفترش فراخواند و با او صحبت کرد. کاوه سعی کرد انکار کند، اما مدارک آنقدر واضح بودند که نمی توانست حقیقت را پنهان کند. مدیر به کاوه تذکر جدی داد و او را از سوء استفاده از کارآموزان منع کرد. کاوه مجبور شد قبول کند و قول داد که رفتارش را اصلاح کند.
بعد از این ماجرا، آرش به مانی کمک کرد تا C# را به درستی یاد بگیرد. آرش مثل یک معلم صبور، تمام نکات و ترفندهای برنامه نویسی را به مانی آموزش داد. مانی با تلاش و پشتکار، توانست در کارآموزی اش موفق شود و به یک برنامه نویس ماهر تبدیل شود.
مانی یاد گرفت که همیشه باید از حق خود دفاع کند و در برابر بی عدالتی سکوت نکند. او فهمید که داشتن دوستانی مثل آرش، مثل داشتن یک گنج ارزشمند است. گنجی که در سختی ها به او کمک می کند و او را به سوی موفقیت هدایت می کند.
مانی در تک تی نوین ماند و به یکی از بهترین برنامه نویسان شرکت تبدیل شد. او هیچ وقت روزهای سخت کارآموزی را فراموش نکرد و همیشه به کارآموزان جدید کمک می کرد تا تجربه خوبی داشته باشند. مانی می دانست که با تلاش و پشتکار، هر کسی می تواند به آرزوهایش برسد.
کاوه، یکی از برنامه نویسان ارشد با لبخندی گرم به استقبال مانی آمد. کاوه قول داد که به مانی در یادگیری C# کمک کند و او را با دنیای جذاب کدنویسی آشنا کند. مانی احساس کرد خوش شانس ترین پسر دنیاست. کاوه مثل یک قهرمان برایش بود، کسی که می تواند او را به آرزویش برساند.
روزها می گذشت و مانی با شور و شوق به تک تی نوین می رفت. اما کم کم متوجه شد که کاوه بیشتر از اینکه به او C# یاد بدهد، از او می خواهد کارهای عجیب و غریب انجام دهد. مثلاً خرید قهوه برای همه، مرتب کردن میز کاوه یا حتی تایپ کردن نامه های شخصی او. مانی دلش می خواست برنامه نویسی یاد بگیرد، نه اینکه پیک موتوری کاوه باشد.
آرش، یکی دیگر از برنامه نویسان تک تی نوین، متوجه ناراحتی مانی شد. آرش پسری مهربان و دلسوز بود که همیشه به فکر دیگران بود. او دید که کاوه از مانی و دیگر کارآموزان سوء استفاده می کند و کارهای شخصی اش را به آنها می سپارد. آرش نمی توانست این بی عدالتی را تحمل کند.
یک روز، آرش کنار مانی نشست و با صدایی آرام گفت: «مانی، حالت خوبه؟ به نظر می رسه یه کم ناراحتی.» مانی با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت: «راستش... کاوه آقا بیشتر از اینکه بهم C# یاد بده، ازم کار می کشه.»
آرش با مهربانی گفت: «می فهمم مانی. کاوه نباید از تو سوء استفاده کنه. کارآموزی برای یادگیریه، نه انجام دادن کارهای شخصی دیگران.» آرش مثل یک دوست صمیمی، به مانی اطمینان داد که تنها نیست و با هم می توانند این مشکل را حل کنند.
آرش و مانی تصمیم گرفتند با هم مدارکی جمع آوری کنند که نشان دهد کاوه از موقعیتش سوء استفاده می کند. آنها با دقت تمام ایمیل ها، پیام ها و درخواست های غیرمرتبط کاوه را جمع آوری کردند. این کار مثل جمع آوری قطعات یک پازل بود، هر قطعه کوچک، بخشی از حقیقت را نشان می داد.
مانی و آرش با دلی پر از نگرانی، مدارک را به مدیر تک تی نوین نشان دادند. مدیر، مردی با تجربه و عادل بود. او با دقت به حرف های مانی و آرش گوش داد و مدارک را بررسی کرد. چهره اش کم کم جدی شد. او فهمید که کاوه از اعتماد تک تی نوین سوء استفاده کرده است.
مدیر، کاوه را به دفترش فراخواند و با او صحبت کرد. کاوه سعی کرد انکار کند، اما مدارک آنقدر واضح بودند که نمی توانست حقیقت را پنهان کند. مدیر به کاوه تذکر جدی داد و او را از سوء استفاده از کارآموزان منع کرد. کاوه مجبور شد قبول کند و قول داد که رفتارش را اصلاح کند.
بعد از این ماجرا، آرش به مانی کمک کرد تا C# را به درستی یاد بگیرد. آرش مثل یک معلم صبور، تمام نکات و ترفندهای برنامه نویسی را به مانی آموزش داد. مانی با تلاش و پشتکار، توانست در کارآموزی اش موفق شود و به یک برنامه نویس ماهر تبدیل شود.
مانی یاد گرفت که همیشه باید از حق خود دفاع کند و در برابر بی عدالتی سکوت نکند. او فهمید که داشتن دوستانی مثل آرش، مثل داشتن یک گنج ارزشمند است. گنجی که در سختی ها به او کمک می کند و او را به سوی موفقیت هدایت می کند.
مانی در تک تی نوین ماند و به یکی از بهترین برنامه نویسان شرکت تبدیل شد. او هیچ وقت روزهای سخت کارآموزی را فراموش نکرد و همیشه به کارآموزان جدید کمک می کرد تا تجربه خوبی داشته باشند. مانی می دانست که با تلاش و پشتکار، هر کسی می تواند به آرزوهایش برسد.