مولان، دختر کوچولوی مهربونی بود که توی یه دهکده قشنگ توی چین زندگی میکرد. اون عاشق پدرش بود، یه مرد قوی و جنگجو که حالا دیگه پیر شده بود و نمیتونست مثل قدیما شمشیر بزنه.
یه روز، خبر بدی به دهکده رسید. امپراتور دستور داده بود که از هر خانواده یه مرد باید به ارتش بره تا با هونها بجنگه. هونها آدمهای بدجنسی بودن که میخواستن به چین حمله کنن و همه چیز رو خراب کنن.
پدر مولان خیلی ناراحت بود، چون میدونست که باید بره جنگ، اما دیگه توانایی جنگیدن نداشت. مولان دلش نمیخواست پدرش بره و آسیب ببینه. اون خیلی غمگین بود و اشک تو چشماش جمع شده بود.
مولان یه فکری به سرش زد. یه فکر خیلی شجاعانه! اون تصمیم گرفت که خودش رو جای پدرش جا بزنه و به ارتش بره. اون میدونست که این کار خیلی خطرناکه، اما نمیتونست اجازه بده پدرش به جنگ بره.
صبح زود، قبل از اینکه خورشید طلوع کنه، مولان موهاش رو کوتاه کرد و لباسهای مردونه پوشید. اون شبیه یه پسر شده بود! بعد یه شمشیر برداشت و به سمت اردوگاه ارتش راه افتاد. بوی گلهای یاس توی هوا پیچیده بود و مولان با خودش فکر کرد که کاش این جنگ هیچ وقت اتفاق نمیافتاد.
وقتی به اردوگاه رسید، اسمش رو «پینگ» گذاشت و به عنوان یه سرباز جدید ثبت نام کرد. هیچ کس نفهمید که اون یه دختره! اما آموزشهای ارتش خیلی سخت بود. مولان باید خیلی تلاش میکرد تا مثل بقیه سربازها قوی بشه.
کاپیتان لی شانگ، افسر جوون و سختگیری بود که مسئول آموزش سربازها بود. اون اولش فکر میکرد که پینگ خیلی ضعیفه، اما کم کم دید که پینگ خیلی باهوش و با استعداده. صدای پرندهها توی صبحهای اردوگاه به مولان امید میداد.
مولان با سربازهای دیگه دوست شد. اونها با هم تمرین میکردن، با هم غذا میخوردن و با هم میخندیدن. اما مولان همیشه میترسید که راز اون فاش بشه.
یه روز، ارتش به سمت کوهستان حرکت کرد تا با هونها بجنگه. جنگ خیلی سخت و خطرناک بود. مولان با شجاعت جنگید و به ارتش کمک کرد تا پیروز بشه. اما توی یه نبرد، هویت واقعی مولان فاش شد.
همه خیلی عصبانی شدن، به خصوص کاپیتان شانگ. اون فکر میکرد که مولان بهش دروغ گفته و به ارتش خیانت کرده. اما مولان توضیح داد که فقط میخواسته پدرش رو نجات بده.
شانگ دلش برای مولان سوخت. اون فهمید که مولان خیلی شجاعه و قلب مهربونی داره. شانگ به مولان فرصت داد تا با هونها مقابله کنه.
مولان به همراه دوستاش، به شهر امپراتوری رفتن. اونها فهمیدن که هونها به شهر حمله کردن و میخوان امپراتور رو بدزدن! مولان با زیرکی و شجاعت، هونها رو شکست داد و امپراتور رو نجات داد.
امپراتور خیلی از مولان تشکر کرد و بهش مدال افتخار داد. همه مردم شهر برای مولان دست میزدن و اون رو تشویق میکردن. مولان یه قهرمان شده بود!
مولان به دهکدهاش برگشت و پدرش رو در آغوش گرفت. پدرش خیلی خوشحال بود که دخترش سالم برگشته و یه قهرمان شده. مولان فهمید که شجاعت و مهربونی از همه چیز مهمتره.
مولان به همه نشون داد که یه دختر هم میتونه قوی و شجاع باشه و برای نجات دیگران هر کاری بکنه. و اینطوری بود که مولان، دختری که قهرمان شد، برای همیشه توی تاریخ چین جاودانه شد.
یه روز، خبر بدی به دهکده رسید. امپراتور دستور داده بود که از هر خانواده یه مرد باید به ارتش بره تا با هونها بجنگه. هونها آدمهای بدجنسی بودن که میخواستن به چین حمله کنن و همه چیز رو خراب کنن.
پدر مولان خیلی ناراحت بود، چون میدونست که باید بره جنگ، اما دیگه توانایی جنگیدن نداشت. مولان دلش نمیخواست پدرش بره و آسیب ببینه. اون خیلی غمگین بود و اشک تو چشماش جمع شده بود.
مولان یه فکری به سرش زد. یه فکر خیلی شجاعانه! اون تصمیم گرفت که خودش رو جای پدرش جا بزنه و به ارتش بره. اون میدونست که این کار خیلی خطرناکه، اما نمیتونست اجازه بده پدرش به جنگ بره.
صبح زود، قبل از اینکه خورشید طلوع کنه، مولان موهاش رو کوتاه کرد و لباسهای مردونه پوشید. اون شبیه یه پسر شده بود! بعد یه شمشیر برداشت و به سمت اردوگاه ارتش راه افتاد. بوی گلهای یاس توی هوا پیچیده بود و مولان با خودش فکر کرد که کاش این جنگ هیچ وقت اتفاق نمیافتاد.
وقتی به اردوگاه رسید، اسمش رو «پینگ» گذاشت و به عنوان یه سرباز جدید ثبت نام کرد. هیچ کس نفهمید که اون یه دختره! اما آموزشهای ارتش خیلی سخت بود. مولان باید خیلی تلاش میکرد تا مثل بقیه سربازها قوی بشه.
کاپیتان لی شانگ، افسر جوون و سختگیری بود که مسئول آموزش سربازها بود. اون اولش فکر میکرد که پینگ خیلی ضعیفه، اما کم کم دید که پینگ خیلی باهوش و با استعداده. صدای پرندهها توی صبحهای اردوگاه به مولان امید میداد.
مولان با سربازهای دیگه دوست شد. اونها با هم تمرین میکردن، با هم غذا میخوردن و با هم میخندیدن. اما مولان همیشه میترسید که راز اون فاش بشه.
یه روز، ارتش به سمت کوهستان حرکت کرد تا با هونها بجنگه. جنگ خیلی سخت و خطرناک بود. مولان با شجاعت جنگید و به ارتش کمک کرد تا پیروز بشه. اما توی یه نبرد، هویت واقعی مولان فاش شد.
همه خیلی عصبانی شدن، به خصوص کاپیتان شانگ. اون فکر میکرد که مولان بهش دروغ گفته و به ارتش خیانت کرده. اما مولان توضیح داد که فقط میخواسته پدرش رو نجات بده.
شانگ دلش برای مولان سوخت. اون فهمید که مولان خیلی شجاعه و قلب مهربونی داره. شانگ به مولان فرصت داد تا با هونها مقابله کنه.
مولان به همراه دوستاش، به شهر امپراتوری رفتن. اونها فهمیدن که هونها به شهر حمله کردن و میخوان امپراتور رو بدزدن! مولان با زیرکی و شجاعت، هونها رو شکست داد و امپراتور رو نجات داد.
امپراتور خیلی از مولان تشکر کرد و بهش مدال افتخار داد. همه مردم شهر برای مولان دست میزدن و اون رو تشویق میکردن. مولان یه قهرمان شده بود!
مولان به دهکدهاش برگشت و پدرش رو در آغوش گرفت. پدرش خیلی خوشحال بود که دخترش سالم برگشته و یه قهرمان شده. مولان فهمید که شجاعت و مهربونی از همه چیز مهمتره.
مولان به همه نشون داد که یه دختر هم میتونه قوی و شجاع باشه و برای نجات دیگران هر کاری بکنه. و اینطوری بود که مولان، دختری که قهرمان شد، برای همیشه توی تاریخ چین جاودانه شد.