در اعماق ذهنِ شادابِ دختری هشت ساله به نام «نفس»، پنج احساسِ اصلی زندگی میکنند: شادی، غم، خشم، ترس و انزجار.
هر روز، این احساسات در «مرکز فرماندهی» ذهن نفس، با هم کار میکنند تا او را در زندگیاش راهنمایی کنند.
شادی، همیشه سعی میکند نفس را خوشحال نگه دارد و خاطرات خوب بسازد. او مثل یک خورشید کوچک، تمام ذهن نفس را روشن میکند.
غم، گاهی اوقات سر و کلهاش پیدا میشود و نفس را دلتنگ میکند، اما شادی به او یادآوری میکند که غم هم بخشی از زندگی است. غم مثل یک ابر خاکستری، آرام و بیصدا میآید.
خشم، وقتی نفس احساس میکند بیانصافی شده، از او دفاع میکند. او مثل یک آتش کوچک، سریع و پر حرارت است.
ترس، نفس را از خطرات احتمالی دور نگه میدارد. او مثل یک نگهبان هوشیار، همیشه مراقب است.
انزجار، از نفس محافظت میکند تا چیزهای بد نخورد یا کارهای ناخوشایند انجام ندهد. او مثل یک سپر، جلوی چیزهای بد را میگیرد.
یک روز، نفس و خانوادهاش به شهر جدیدی نقل مکان میکنند و این تغییر بزرگ، باعث میشود احساساتش به هم بریزند. بوی خاک نمخورده و صدای ماشینها، همه چیز را عجیب کرده بود.
شادی و غم، به طور تصادفی از مرکز فرماندهی خارج میشوند و نفس دیگر نمیتواند احساساتش را به درستی کنترل کند. "وای نه! چه اتفاقی داره میفته؟ من دیگه نمیتونم خوشحال باشم!" نفس با نگرانی فریاد زد.
حالا شادی و غم باید با هم متحد شوند و راهی برای بازگشت به مرکز فرماندهی پیدا کنند تا نفس دوباره بتواند احساساتش را به تعادل برساند. "ما باید برگردیم! نفس به ما نیاز داره!" شادی با اراده گفت.
در طول سفرشان، آنها با بخشهای مختلف ذهن نفس، مانند «سرزمین رویاها»، «حافظه بلند مدت» و «تخیلات» روبرو میشوند. سرزمین رویاها پر از رنگهای شاد و صداهای خندهدار بود.
آنها با شخصیتهای بامزهای مثل «بینگ بونگ»، دوست خیالی دوران کودکی نفس، آشنا میشوند. بینگ بونگ یک موجود پنبهای بود که همیشه بوی آبنبات میداد.
بینگ بونگ با خوشحالی گفت: "من بهتون کمک میکنم! من همه جای ذهن نفس رو بلدم!" او با شادی به آنها پیوست.
در سرزمین رویاها، آنها با خشم روبرو شدند که سعی میکرد جلوی آنها را بگیرد. "شما نمیتونید برگردید! نفس الان عصبانیه!" خشم با صدای بلند فریاد زد.
شادی سعی کرد با او صحبت کند: "ما میفهمیم که نفس عصبانیه، اما ما باید بهش کمک کنیم تا دوباره خوشحال بشه!"
غم هم گفت: "عصبانیت هم یه احساسه، اما نباید کنترل همه چیز رو به دست بگیره."
خشم کمی آرام شد و اجازه داد آنها به راهشان ادامه دهند.
در حافظه بلند مدت، آنها خاطرات قدیمی نفس را دیدند. خاطراتی از خندهها، بازیها و لحظات شیرین با خانوادهاش.
غم با دیدن این خاطرات، کمی دلتنگ شد. "نفس چقدر خوشحال بود..." او با صدای آرام گفت.
شادی دستش را گرفت و گفت: "ما دوباره اون روزها رو برمیگردونیم!"
در تخیلات، آنها با موجودات عجیب و غریبی روبرو شدند که نفس در کودکی تصور میکرد. یک اژدهای صورتی و یک اسب تک شاخ آبی، با آنها دوست شدند.
بینگ بونگ با خوشحالی گفت: "اینجا همیشه پر از ماجراست!"
در نهایت، شادی و غم متوجه میشوند که هر دو برای خوشبختی نفس ضروری هستند و باید با هم همکاری کنند. "من فکر میکردم فقط شادی مهمه، اما حالا میفهمم که غم هم یه نقشی داره." شادی با تعجب گفت.
غم لبخندی زد و گفت: "ما باید با هم باشیم تا نفس بتونه همه احساساتش رو تجربه کنه."
آنها به مرکز فرماندهی برمیگردند و به بقیه احساسات کمک میکنند تا نفس با تغییرات جدید کنار بیاید و دوباره شاد باشد. نور آفتاب از پنجره به داخل میتابید و صدای پرندهها به گوش میرسید.
نفس کم کم به شهر جدید عادت کرد و دوستان جدیدی پیدا کرد. او فهمید که تغییرات میتوانند ترسناک باشند، اما میتوانند فرصتهای جدیدی هم به وجود بیاورند.
شادی و غم در کنار هم، به نفس کمک کردند تا با تمام احساساتش روبرو شود و یک زندگی کامل و شاد داشته باشد. و اینگونه بود که نفس یاد گرفت، زندگی پر از رنگهای مختلف است و هر رنگی، زیبایی خاص خودش را دارد.
هر روز، این احساسات در «مرکز فرماندهی» ذهن نفس، با هم کار میکنند تا او را در زندگیاش راهنمایی کنند.
شادی، همیشه سعی میکند نفس را خوشحال نگه دارد و خاطرات خوب بسازد. او مثل یک خورشید کوچک، تمام ذهن نفس را روشن میکند.
غم، گاهی اوقات سر و کلهاش پیدا میشود و نفس را دلتنگ میکند، اما شادی به او یادآوری میکند که غم هم بخشی از زندگی است. غم مثل یک ابر خاکستری، آرام و بیصدا میآید.
خشم، وقتی نفس احساس میکند بیانصافی شده، از او دفاع میکند. او مثل یک آتش کوچک، سریع و پر حرارت است.
ترس، نفس را از خطرات احتمالی دور نگه میدارد. او مثل یک نگهبان هوشیار، همیشه مراقب است.
انزجار، از نفس محافظت میکند تا چیزهای بد نخورد یا کارهای ناخوشایند انجام ندهد. او مثل یک سپر، جلوی چیزهای بد را میگیرد.
یک روز، نفس و خانوادهاش به شهر جدیدی نقل مکان میکنند و این تغییر بزرگ، باعث میشود احساساتش به هم بریزند. بوی خاک نمخورده و صدای ماشینها، همه چیز را عجیب کرده بود.
شادی و غم، به طور تصادفی از مرکز فرماندهی خارج میشوند و نفس دیگر نمیتواند احساساتش را به درستی کنترل کند. "وای نه! چه اتفاقی داره میفته؟ من دیگه نمیتونم خوشحال باشم!" نفس با نگرانی فریاد زد.
حالا شادی و غم باید با هم متحد شوند و راهی برای بازگشت به مرکز فرماندهی پیدا کنند تا نفس دوباره بتواند احساساتش را به تعادل برساند. "ما باید برگردیم! نفس به ما نیاز داره!" شادی با اراده گفت.
در طول سفرشان، آنها با بخشهای مختلف ذهن نفس، مانند «سرزمین رویاها»، «حافظه بلند مدت» و «تخیلات» روبرو میشوند. سرزمین رویاها پر از رنگهای شاد و صداهای خندهدار بود.
آنها با شخصیتهای بامزهای مثل «بینگ بونگ»، دوست خیالی دوران کودکی نفس، آشنا میشوند. بینگ بونگ یک موجود پنبهای بود که همیشه بوی آبنبات میداد.
بینگ بونگ با خوشحالی گفت: "من بهتون کمک میکنم! من همه جای ذهن نفس رو بلدم!" او با شادی به آنها پیوست.
در سرزمین رویاها، آنها با خشم روبرو شدند که سعی میکرد جلوی آنها را بگیرد. "شما نمیتونید برگردید! نفس الان عصبانیه!" خشم با صدای بلند فریاد زد.
شادی سعی کرد با او صحبت کند: "ما میفهمیم که نفس عصبانیه، اما ما باید بهش کمک کنیم تا دوباره خوشحال بشه!"
غم هم گفت: "عصبانیت هم یه احساسه، اما نباید کنترل همه چیز رو به دست بگیره."
خشم کمی آرام شد و اجازه داد آنها به راهشان ادامه دهند.
در حافظه بلند مدت، آنها خاطرات قدیمی نفس را دیدند. خاطراتی از خندهها، بازیها و لحظات شیرین با خانوادهاش.
غم با دیدن این خاطرات، کمی دلتنگ شد. "نفس چقدر خوشحال بود..." او با صدای آرام گفت.
شادی دستش را گرفت و گفت: "ما دوباره اون روزها رو برمیگردونیم!"
در تخیلات، آنها با موجودات عجیب و غریبی روبرو شدند که نفس در کودکی تصور میکرد. یک اژدهای صورتی و یک اسب تک شاخ آبی، با آنها دوست شدند.
بینگ بونگ با خوشحالی گفت: "اینجا همیشه پر از ماجراست!"
در نهایت، شادی و غم متوجه میشوند که هر دو برای خوشبختی نفس ضروری هستند و باید با هم همکاری کنند. "من فکر میکردم فقط شادی مهمه، اما حالا میفهمم که غم هم یه نقشی داره." شادی با تعجب گفت.
غم لبخندی زد و گفت: "ما باید با هم باشیم تا نفس بتونه همه احساساتش رو تجربه کنه."
آنها به مرکز فرماندهی برمیگردند و به بقیه احساسات کمک میکنند تا نفس با تغییرات جدید کنار بیاید و دوباره شاد باشد. نور آفتاب از پنجره به داخل میتابید و صدای پرندهها به گوش میرسید.
نفس کم کم به شهر جدید عادت کرد و دوستان جدیدی پیدا کرد. او فهمید که تغییرات میتوانند ترسناک باشند، اما میتوانند فرصتهای جدیدی هم به وجود بیاورند.
شادی و غم در کنار هم، به نفس کمک کردند تا با تمام احساساتش روبرو شود و یک زندگی کامل و شاد داشته باشد. و اینگونه بود که نفس یاد گرفت، زندگی پر از رنگهای مختلف است و هر رنگی، زیبایی خاص خودش را دارد.