داستان هفت خان رستم: رستم و اژدها

زمان ایجاد: 1404/2/19 15:09:28

رستم داشت از یک دشت پهناور رد می‌شد. هوا خیلی گرم بود و خورشید مثل یک سکه طلایی بزرگ توی آسمان می‌درخشید.

رستم و رخش، اسب وفادارش، خسته و تشنه بودند. رستم به رخش گفت: «رخش جان، باید یک جایی پیدا کنیم تا کمی استراحت کنیم و آب بنوشیم.» رخش هم با تکان دادن یال‌هایش انگار حرف رستم را تایید کرد. ناگهان، رخش ایستاد و شیهه‌ای بلند کشید. شیهه‌اش با همیشه فرق داشت؛ انگار می‌خواست به رستم هشدار بدهد.

رستم که خیلی باتجربه بود، فهمید یک خطری نزدیک است. با دقت به اطراف نگاه کرد. اول چیزی ندید. اما بعد، در دوردست، یک چیز عجیب دید. یک سایه بزرگ و سیاه که کم‌کم داشت بزرگ‌تر می‌شد. رستم چشمانش را ریز کرد. سایه داشت شکل یک اژدها را به خودش می‌گرفت! اژدهایی با بال‌های چرمی بزرگ و دندان‌های تیز مثل خنجر.

رستم شمشیرش را از غلاف بیرون کشید. شمشیرش مثل یک تکه نور در آفتاب می‌درخشید. رستم به رخش گفت: «رخش، آماده باش! باید با این اژدها بجنگیم.» رخش هم با شیهه‌ای دیگر نشان داد که آماده است. اژدها نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شد. بوی بد دهانش مثل بوی یک زباله‌دانی بزرگ بود.

اژدها با صدای بلندی غرید. صدایش مثل رعد و برق بود و زمین را می‌لرزاند. بعد، دهانش را باز کرد و یک گلوله آتش به طرف رستم پرتاب کرد. رستم سریع جاخالی داد. آتش درست از کنارش رد شد و زمین را سوزاند. رستم فهمید که این یک نبرد سخت خواهد بود.

رستم با شجاعت به طرف اژدها حمله کرد. شمشیرش را بالا برد و با تمام قدرتش به سر اژدها ضربه زد. اما پوست اژدها خیلی سخت بود. شمشیر فقط یک خراش کوچک روی سرش ایجاد کرد. اژدها عصبانی شد و دوباره آتش پرتاب کرد. رستم باز هم جاخالی داد و این بار به طرف بال‌های اژدها حمله کرد.

رستم می‌دانست که باید بال‌های اژدها را از کار بیندازد تا نتواند پرواز کند. با شمشیرش چند ضربه محکم به بال‌های اژدها زد. بال‌های اژدها پاره شدند و خون از آن‌ها جاری شد. اژدها دیگر نمی‌توانست پرواز کند. حالا نبرد عادلانه‌تر شده بود.

اژدها با خشم به طرف رستم حمله کرد. دندان‌های تیزش را به طرف رستم برد. رستم با چابکی از حملات اژدها جاخالی می‌داد و ضربات پی‌درپی به بدنش وارد می‌کرد. رخش هم به کمک رستم آمده بود و با لگدهایش به اژدها ضربه می‌زد.

نبرد خیلی طولانی شد. رستم خسته شده بود، اما نمی‌خواست تسلیم شود. می‌دانست که اگر اژدها را نکشد، ممکن است به مردم بی‌گناه آسیب برساند. پس با تمام توانش به جنگیدن ادامه داد. ناگهان، یک فرصت پیدا کرد.

وقتی اژدها دهانش را باز کرد تا دوباره آتش پرتاب کند، رستم سریع شمشیرش را داخل دهان اژدها فرو کرد. شمشیر تا دسته داخل دهان اژدها فرو رفت. اژدها فریادی کشید و روی زمین افتاد. دیگر تکان نمی‌خورد.

رستم نفس عمیقی کشید. نبرد تمام شده بود. او اژدها را شکست داده بود. رخش هم با شیهه‌ای بلند پیروزی رستم را جشن گرفت. رستم از رخش تشکر کرد و گفت: «رخش جان، تو خیلی به من کمک کردی. بدون تو نمی‌توانستم این اژدها را شکست بدهم.»

رستم و رخش کمی استراحت کردند و بعد به راه خود ادامه دادند. رستم می‌دانست که هنوز راه زیادی در پیش دارد و خطرهای زیادی در انتظارش است. اما او یک پهلوان بود و از هیچ خطری نمی‌ترسید. او آماده بود تا با هر مانعی روبرو شود و از سرزمینش دفاع کند.