پهلوان رستم، با رخش وفادارش، به خان چهارم از هفت خان قدم گذاشت. خان چهارم با خان های قبلی خیلی فرق داشت. دیگر خبری از بیابان های سوزان و جنگل های انبوه نبود. اینجا، سرزمینی بود پوشیده از مه غلیظ و وهمآور. بوی عجیبی در هوا پیچیده بود، ترکیبی از بوی خاک نمخورده و گیاهان ناشناخته، انگار بوی جادو!
رستم با احتیاط پیش میرفت. رخش هم ناآرام بود و شیهه های کوتاهی میکشید. ناگهان، صدایی از میان مه بلند شد، صدایی خندهدار و گوشخراش. «ای رستم، ای پهلوان نامدار! چه آوردهای تو را به این سرزمین؟»
رستم با صدایی رسا جواب داد: «من رستم هستم، پسر زال. آمدهام تا از این خان نیز بگذرم و به هدفم برسم.»
صدا دوباره خندید. «هدفت؟ چه هدف خندهداری! فکر میکنی میتوانی از من بگذری؟ من جادوگر این سرزمینم، قدرتمندتر از آنی که تصورش را بکنی!»
ناگهان، مه غلیظتر شد و شکلهای عجیبی در آن پدیدار گشت. رستم چشمهایش را تیز کرد. در میان مه، شبحی ظاهر شد، شبحی با صورتی زشت و چشمانی آتشین. جادوگر بود!
جادوگر عصایی در دست داشت که از آن نورهای رنگارنگ و خطرناکی ساطع میشد. او با صدایی که مثل زوزه باد بود، گفت: «حالا قدرت من را خواهی دید، ای رستم!»
جادوگر عصایش را تکان داد و ناگهان، زمین زیر پای رستم شروع به لرزیدن کرد. درختان از ریشه کنده شدند و صخرهها به هوا پرتاب شدند. رستم با قدرت بازو، رخش را کنترل کرد تا نیفتد.
رستم میدانست که با یک دشمن معمولی روبرو نیست. جادوگر قدرتی فراتر از تصور داشت. اما رستم هم پهلوان بود، پهلوان ایران زمین! او نمیتوانست تسلیم شود.
رستم فریاد زد: «ای جادوگر پلید! فکر کردهای با این جادوها میتوانی مرا بترسانی؟ من رستمم، از هیچ چیز نمیترسم جز خدا!»
رستم کمندش را چرخاند و به طرف جادوگر پرتاب کرد. کمند با سرعت به سمت جادوگر رفت، اما جادوگر با یک حرکت عصا، آن را به مار بزرگی تبدیل کرد که به طرف رستم حمله کرد.
رستم جا خالی داد و شمشیرش را از غلاف بیرون کشید. شمشیرش در نور مه میدرخشید. او با یک ضربه، سر مار را از تن جدا کرد.
جادوگر عصبانی شد. او شروع به پرتاب کردن توپهای آتشین به سمت رستم کرد. رستم با مهارت از آنها جا خالی میداد و به جادوگر نزدیکتر میشد.
رستم میدانست که باید هر چه زودتر به جادوگر برسد و او را از بین ببرد. جادوگر از نزدیک بسیار خطرناکتر بود.
رستم با تمام سرعت به سمت جادوگر حمله کرد. جادوگر سعی کرد با عصایش او را بزند، اما رستم جا خالی داد و شمشیرش را بالا برد.
شمشیر رستم با قدرت بر سر جادوگر فرود آمد. جادوگر فریادی کشید و به زمین افتاد. با افتادن جادوگر، مه غلیظ کمکم ناپدید شد و نور خورشید بر سرزمین تابید.
رستم نفس عمیقی کشید. او جادوگر را شکست داده بود. خان چهارم نیز با پیروزی به پایان رسیده بود.
رستم با احتیاط پیش میرفت. رخش هم ناآرام بود و شیهه های کوتاهی میکشید. ناگهان، صدایی از میان مه بلند شد، صدایی خندهدار و گوشخراش. «ای رستم، ای پهلوان نامدار! چه آوردهای تو را به این سرزمین؟»
رستم با صدایی رسا جواب داد: «من رستم هستم، پسر زال. آمدهام تا از این خان نیز بگذرم و به هدفم برسم.»
صدا دوباره خندید. «هدفت؟ چه هدف خندهداری! فکر میکنی میتوانی از من بگذری؟ من جادوگر این سرزمینم، قدرتمندتر از آنی که تصورش را بکنی!»
ناگهان، مه غلیظتر شد و شکلهای عجیبی در آن پدیدار گشت. رستم چشمهایش را تیز کرد. در میان مه، شبحی ظاهر شد، شبحی با صورتی زشت و چشمانی آتشین. جادوگر بود!
جادوگر عصایی در دست داشت که از آن نورهای رنگارنگ و خطرناکی ساطع میشد. او با صدایی که مثل زوزه باد بود، گفت: «حالا قدرت من را خواهی دید، ای رستم!»
جادوگر عصایش را تکان داد و ناگهان، زمین زیر پای رستم شروع به لرزیدن کرد. درختان از ریشه کنده شدند و صخرهها به هوا پرتاب شدند. رستم با قدرت بازو، رخش را کنترل کرد تا نیفتد.
رستم میدانست که با یک دشمن معمولی روبرو نیست. جادوگر قدرتی فراتر از تصور داشت. اما رستم هم پهلوان بود، پهلوان ایران زمین! او نمیتوانست تسلیم شود.
رستم فریاد زد: «ای جادوگر پلید! فکر کردهای با این جادوها میتوانی مرا بترسانی؟ من رستمم، از هیچ چیز نمیترسم جز خدا!»
رستم کمندش را چرخاند و به طرف جادوگر پرتاب کرد. کمند با سرعت به سمت جادوگر رفت، اما جادوگر با یک حرکت عصا، آن را به مار بزرگی تبدیل کرد که به طرف رستم حمله کرد.
رستم جا خالی داد و شمشیرش را از غلاف بیرون کشید. شمشیرش در نور مه میدرخشید. او با یک ضربه، سر مار را از تن جدا کرد.
جادوگر عصبانی شد. او شروع به پرتاب کردن توپهای آتشین به سمت رستم کرد. رستم با مهارت از آنها جا خالی میداد و به جادوگر نزدیکتر میشد.
رستم میدانست که باید هر چه زودتر به جادوگر برسد و او را از بین ببرد. جادوگر از نزدیک بسیار خطرناکتر بود.
رستم با تمام سرعت به سمت جادوگر حمله کرد. جادوگر سعی کرد با عصایش او را بزند، اما رستم جا خالی داد و شمشیرش را بالا برد.
شمشیر رستم با قدرت بر سر جادوگر فرود آمد. جادوگر فریادی کشید و به زمین افتاد. با افتادن جادوگر، مه غلیظ کمکم ناپدید شد و نور خورشید بر سرزمین تابید.
رستم نفس عمیقی کشید. او جادوگر را شکست داده بود. خان چهارم نیز با پیروزی به پایان رسیده بود.