داستان هفت خان رستم: صحرای سوزان

زمان ایجاد: 1404/2/19 14:43:28

رستم، پهلوان نامدار ایران، در حالی که خورشید مثل یک توپ آتشین بالای سرش می درخشید، با صدای شیهه بلند رخش از خواب پرید.
اطرافش را نگاه کرد. همه جا شن بود و گرما. نه درختی، نه سایه ای، نه آبی. فقط تپه های شنی بی انتها که زیر نور خورشید برق می زدند.
رستم با خودش فکر کرد: «اینجا همان خان دوم است، صحرای سوزان. باید از این بیابان جان سالم به در ببرم.»
تشنگی مثل یک غول نامرئی گلویش را می فشرد. قمقمه اش خالی شده بود و زبانش مثل یک تکه چوب خشک شده بود. رستم به رخش نگاه کرد و گفت: «ای رخش وفادار، باید راهی پیدا کنیم. اگر نه، هر دو از تشنگی می میریم.»
رخش که انگار حرف رستم را فهمیده بود، یال هایش را تکانی داد و با گوش های تیز شده، به اطراف نگاه کرد. او هم تشنه بود و با دقت به دنبال نشانه ای از آب می گشت.
ناگهان رخش با سم به زمین کوبید. رستم با دقت به جایی که رخش ضربه زده بود نگاه کرد. رد پاهایی کم رنگ روی شن ها دیده می شد. رد پاها خیلی قدیمی نبودند.
رستم با خوشحالی گفت: «رخش، تو راه را پیدا کردی! این رد پاها حتما به جایی می رسند که آب هست.»
رستم سوار بر رخش، به دنبال رد پاها به راه افتاد. آفتاب بی رحمانه می تابید و شن ها زیر پایشان مثل آتش داغ بودند. رستم عرق می ریخت و احساس می کرد تمام بدنش دارد می سوزد.
بعد از ساعت ها راه رفتن، از دور چیزی شبیه سراب دیدند. سراب مثل یک دریاچه آبی و خنک در دوردست می درخشید. اما رستم می دانست که نباید فریب بخورد. او بارها سراب دیده بود و می دانست که فقط یک تصویر فریبنده است.
نزدیک تر که شدند، دیدند که این بار سراب نیست! یک آبادی کوچک با چند درخت نخل بلند و یک چاه آب در وسط آن. بوی خنک آب به مشام می رسید و رستم جانی دوباره گرفت.
مردی با چهره ای آفتاب سوخته و مهربان کنار چاه ایستاده بود. رستم به او سلام کرد و از او آب خواست. مرد با لبخند گفت: «خوش آمدید پهلوان. این صحرا جان خیلی ها را گرفته. خوشحالم که می توانم به شما کمک کنم.»
مرد با دستان پینه بسته اش، دلو را پر از آب کرد و به رستم داد. رستم با ولع آب را سر کشید. آب خنک مثل یک معجزه در وجودش جاری شد. بعد از آن، رخش هم از آب چاه نوشید و نفسی تازه کرد.
رستم بعد از نوشیدن آب و کمی استراحت زیر سایه درختان نخل، از مرد تشکر کرد و گفت: «ای مرد نیکوکار، تو جان ما را نجات دادی. نامت را هرگز فراموش نخواهم کرد.»
مرد لبخندی زد و گفت: «این وظیفه من است. در این صحرا، کمک به هم نوع یک ضرورت است.»
رستم دوباره سوار بر رخش شد و به راهش ادامه داد. حالا دیگر با خیالی آسوده تر می توانست به سفرش ادامه دهد. او خان دوم، صحرای سوزان را با کمک رخش و مرد مهربان پشت سر گذاشته بود.
رستم می دانست که در ادامه راه، خطرات دیگری هم در کمین هستند، اما با شجاعت و ایمان به پیروزی، به سفرش ادامه داد. او می دانست که رخش وفادارش همیشه در کنارش خواهد بود.