رستم، پهلوان نامدار ایران، برای نجات کیکاووس شاه از چنگال دیوهای بدجنس، سفری سخت و طولانی را آغاز کرد. رخش، اسب وفادارش، مثل سایه همراه او بود. رخش نه تنها یک اسب معمولی نبود، بلکه پهلوانی بود با قلبی پر از شجاعت و قدرتی مثالزدنی.
روزها و شبها رستم و رخش در دشتها و کوهها سفر کردند. خورشید مثل یک سکه طلایی در آسمان میدرخشید و گاهی ابرها مثل پنبههای سفید، آسمان را پر میکردند. رستم میدانست که راهی دشوار در پیش دارد، اما قلبش پر از امید بود. او باید کیکاووس شاه را نجات میداد.
در یکی از شبها، رستم و رخش به دشتی سرسبز رسیدند. نیزارهای بلند مثل سربازانی ایستاده بودند و صدای جیرجیرکها مثل یک لالایی آرام، در فضا میپیچید. رستم تصمیم گرفت کمی استراحت کند. او به رخش گفت: «رخش جان، کمی علف بخور و استراحت کن. ما راه درازی در پیش داریم.» رخش با تکان دادن یالهایش، حرف رستم را تایید کرد.
رستم زیر سایه درختی تنومند دراز کشید و چشمانش را بست. اما نمیدانست که خطری بزرگ در کمین آنهاست. شیری گرسنه، با چشمانی زرد و دندانهایی تیز، در نیزارها پنهان شده بود و آنها را زیر نظر داشت. بوی رخش، شیر را به طمع انداخته بود.
ناگهان، سکوت شب شکست. شیر با غرش مهیبی از نیزارها بیرون پرید و به طرف رستم حمله کرد. رستم هنوز خواب بود و از خطر بیخبر. اما رخش، اسب باوفا، با دیدن شیر، مثل برق از جا پرید. او نمیتوانست اجازه دهد که آسیبی به رستم برسد.
رخش با شجاعت جلوی شیر ایستاد. چشمانش پر از خشم بود و یالهایش مثل شعلههای آتش، به هوا برخاسته بودند. شیر با دیدن رخش، کمی جا خورد. او فکر نمیکرد که این اسب بتواند در برابرش مقاومت کند.
نبردی سخت بین رخش و شیر آغاز شد. رخش با دندانهای تیزش به گردن شیر حمله میکرد و با سمهای قدرتمندش، به سینهاش میکوبید. شیر هم با چنگالهای تیزش، سعی میکرد رخش را زخمی کند. صدای غرش شیر و شیهه رخش، در دشت میپیچید.
رستم با شنیدن صداها، از خواب پرید. با دیدن صحنه نبرد، فهمید که چه اتفاقی افتاده است. او سریع کمربندش را باز کرد، کمربندی که با قدرت بازویش، میتوانست هر حیوانی را از پای درآورد.
رستم با یک ضربه محکم، کمربند را به سر شیر زد. شیر از درد نعرهای کشید و روی زمین افتاد. رخش با دیدن این صحنه، با تمام قدرتش به شیر حمله کرد و او را از پای درآورد.
رستم به طرف رخش رفت و او را در آغوش گرفت. «رخش جان، تو قهرمانی! اگر تو نبودی، معلوم نبود چه بلایی سرم میآمد.» رخش با شیههای بلند، به رستم پاسخ داد. او خوشحال بود که توانسته از رستم محافظت کند.
رستم و رخش بعد از کمی استراحت، دوباره به راه افتادند. رستم میدانست که با وجود رخش، هیچ خطری نمیتواند او را از رسیدن به هدفش باز دارد. آنها با هم، هفت خان را پشت سر میگذاشتند و به سوی نجات کیکاووس شاه پیش میرفتند. رستم در دلش به رخش قول داد که همیشه قدردان شجاعت و وفاداری او باشد. او میدانست که رخش فقط یک اسب نیست، بلکه بهترین دوست و همراه اوست.
روزها و شبها رستم و رخش در دشتها و کوهها سفر کردند. خورشید مثل یک سکه طلایی در آسمان میدرخشید و گاهی ابرها مثل پنبههای سفید، آسمان را پر میکردند. رستم میدانست که راهی دشوار در پیش دارد، اما قلبش پر از امید بود. او باید کیکاووس شاه را نجات میداد.
در یکی از شبها، رستم و رخش به دشتی سرسبز رسیدند. نیزارهای بلند مثل سربازانی ایستاده بودند و صدای جیرجیرکها مثل یک لالایی آرام، در فضا میپیچید. رستم تصمیم گرفت کمی استراحت کند. او به رخش گفت: «رخش جان، کمی علف بخور و استراحت کن. ما راه درازی در پیش داریم.» رخش با تکان دادن یالهایش، حرف رستم را تایید کرد.
رستم زیر سایه درختی تنومند دراز کشید و چشمانش را بست. اما نمیدانست که خطری بزرگ در کمین آنهاست. شیری گرسنه، با چشمانی زرد و دندانهایی تیز، در نیزارها پنهان شده بود و آنها را زیر نظر داشت. بوی رخش، شیر را به طمع انداخته بود.
ناگهان، سکوت شب شکست. شیر با غرش مهیبی از نیزارها بیرون پرید و به طرف رستم حمله کرد. رستم هنوز خواب بود و از خطر بیخبر. اما رخش، اسب باوفا، با دیدن شیر، مثل برق از جا پرید. او نمیتوانست اجازه دهد که آسیبی به رستم برسد.
رخش با شجاعت جلوی شیر ایستاد. چشمانش پر از خشم بود و یالهایش مثل شعلههای آتش، به هوا برخاسته بودند. شیر با دیدن رخش، کمی جا خورد. او فکر نمیکرد که این اسب بتواند در برابرش مقاومت کند.
نبردی سخت بین رخش و شیر آغاز شد. رخش با دندانهای تیزش به گردن شیر حمله میکرد و با سمهای قدرتمندش، به سینهاش میکوبید. شیر هم با چنگالهای تیزش، سعی میکرد رخش را زخمی کند. صدای غرش شیر و شیهه رخش، در دشت میپیچید.
رستم با شنیدن صداها، از خواب پرید. با دیدن صحنه نبرد، فهمید که چه اتفاقی افتاده است. او سریع کمربندش را باز کرد، کمربندی که با قدرت بازویش، میتوانست هر حیوانی را از پای درآورد.
رستم با یک ضربه محکم، کمربند را به سر شیر زد. شیر از درد نعرهای کشید و روی زمین افتاد. رخش با دیدن این صحنه، با تمام قدرتش به شیر حمله کرد و او را از پای درآورد.
رستم به طرف رخش رفت و او را در آغوش گرفت. «رخش جان، تو قهرمانی! اگر تو نبودی، معلوم نبود چه بلایی سرم میآمد.» رخش با شیههای بلند، به رستم پاسخ داد. او خوشحال بود که توانسته از رستم محافظت کند.
رستم و رخش بعد از کمی استراحت، دوباره به راه افتادند. رستم میدانست که با وجود رخش، هیچ خطری نمیتواند او را از رسیدن به هدفش باز دارد. آنها با هم، هفت خان را پشت سر میگذاشتند و به سوی نجات کیکاووس شاه پیش میرفتند. رستم در دلش به رخش قول داد که همیشه قدردان شجاعت و وفاداری او باشد. او میدانست که رخش فقط یک اسب نیست، بلکه بهترین دوست و همراه اوست.