هومن، پسری یازده ساله با موهای فرفری و عینکی که همیشه کمی کج روی بینیاش بود، قلبش تند تند میزد. بوی ضدعفونیکننده و فلزِ صیقلی، فضای استریل برج اونجرز را پر کرده بود. او برنده یک مسابقه علمی شده بود و حالا، درست همینجا، در راهروی اصلی برج ایستاده بود تا با چهار شگفتانگیز ملاقات کند. هیجان مثل یک نوشابه گازدار در وجودش قلقل میکرد. اگر میدانست چه ماجراهایی در انتظارش است، شاید کمی بیشتر احتیاط میکرد.
جارویس، هوش مصنوعی مهربان برج، با صدایی گرم و دوستانه گفت: «سلام هومن! خوش اومدی. آقای استارک منتظرته تا تو رو به آزمایشگاهش ببره.» صدای جارویس مثل یک موسیقی ملایم در گوش هومن پیچید و کمی از استرسش کم کرد. نورهای رنگی که از سقف راهرو میتابید، روی زمین رقص نور به راه انداخته بودند. هومن با قدمهای لرزان به سمت درِ بزرگ و نقرهای رنگی رفت که جارویس به آن اشاره کرده بود. آیا این یک رویا بود؟
تونی استارک، با لبخندی همیشگی و عینکی دودی روی چشمهایش، جلوی در آزمایشگاه منتظر بود. «هومن! خودتی؟ خوشحالم که میبینمت. شنیدم تو مسابقه علمی رو ترکوندی. بیا تو، چهار شگفتانگیز هم اینجان.» بوی روغن و الکتریسیته، فضای آزمایشگاه را پر کرده بود. دستگاههای عجیب و غریب با سیمهای رنگارنگ، مثل یک جنگل فلزی به نظر میرسیدند. هومن با دهانی باز به اطراف نگاه کرد. این از تمام تصوراتش هم هیجانانگیزتر بود. اگر میتوانست، تمام عمرش را در این آزمایشگاه میگذراند.
چهار شگفتانگیز در گوشهای از آزمایشگاه ایستاده بودند و با دکتر اریکا رید، دانشمند ارشد برج، صحبت میکردند. آقای شگفتانگیز با دستهای کشیده و بلندش، نموداری را روی یک صفحه لمسی نشان میداد. زن نامرئی با هالهای کمرنگ دورش، به دقت گوش میکرد. مشعل انسانی با شعلهای کوچک در دستش، بیقراری میکرد و هالک با چهرهای درهم، بازوهای بزرگش را به هم گره زده بود. صدای همهمه و بحثهای علمی، فضای آزمایشگاه را پر کرده بود. هومن با قدمهای آهسته به سمت آنها رفت.
«سلام آقای شگفتانگیز! سلام خانم نامرئی! سلام مشعل انسانی! سلام هالک!» هومن با صدایی که از هیجان میلرزید، سلام کرد. آقای شگفتانگیز لبخندی زد و دستش را به سمت هومن دراز کرد. «سلام هومن! از دیدنت خوشحالیم. شنیدیم که تو یه نابغهای.» بوی اوزون و انرژی، از دست آقای شگفتانگیز به مشام میرسید. هومن با خجالت دست آقای شگفتانگیز را فشرد. آیا این بهترین روز زندگیاش بود؟
دکتر رید به دستگاهی بزرگ و پیچیده اشاره کرد. «این دستگاه، قدرتهای چهار شگفتانگیز رو تقویت میکنه. ما داریم روش کار میکنیم تا بتونیم قدرتهاشون رو کنترل کنیم.» صدای وزوز و تقتق دستگاه، مثل یک ارکستر ناموزون به گوش میرسید. هومن با دقت به دستگاه نگاه کرد. سیمها و دکمههای زیادی داشت که او را وسوسه میکردند. اگر فقط میتوانست یکی از دکمهها را فشار دهد...
همان لحظه، یکی از رباتهای نظافتچی برج، با صدای بوق و ویراژ از کنار هومن رد شد و باعث شد او تعادلش را از دست بدهد. هومن با دستپاچگی به سمت دستگاه خم شد تا نیفتد، اما دستش به یکی از دکمههای بزرگ و قرمز رنگ خورد. صدای انفجار کوچکی بلند شد و نورهای رنگی در آزمایشگاه به رقص درآمدند. سکوت مانند پردهای سنگین بر فضای اتاق افتاده بود. آیا این یک فاجعه بود؟
آقای شگفتانگیز شروع به کش آمدن کرد، اما نه به صورت عادی. او مثل یک نخ کاموا گره خورده بود و نمیتوانست حرکت کند. زن نامرئی ناگهان نامرئی شد، اما این بار نمیتوانست دوباره ظاهر شود. مشعل انسانی به جای آتش، حبابهای صابون تولید میکرد که در هوا شناور میشدند. و هالک... تبدیل به یک بچه گربه کوچک و پشمالو شده بود که روی زمین میچرخید. صدای میو میوی هالک، در سکوت آزمایشگاه طنینانداز شد. هومن با وحشت به آنها نگاه کرد. چه کار کرده بود؟
تونی استارک با خنده گفت: «خب، این یه کم غیرمنتظره بود. هومن، فکر کنم تو یه کم قدرتهای چهار شگفتانگیز رو قاطی کردی.» بوی سوختگی و دود، فضای آزمایشگاه را پر کرده بود. هومن با شرمندگی سرش را پایین انداخت. «متاسفم آقای استارک! من... من نمیخواستم این اتفاق بیفته.» آیا او قهرمانان مورد علاقهاش را نابود کرده بود؟
جارویس با صدایی مهربان گفت: «نگران نباش هومن. همه چیز درست میشه. تو خیلی باهوشی. مطمئنم میتونی یه راه حل پیدا کنی.» صدای جارویس مثل یک امید در دل هومن روشن شد. او به کمیکهای چهار شگفتانگیز فکر کرد. شاید در یکی از داستانها، راه حلی برای این مشکل وجود داشته باشد. اگر میتوانست از دانشش استفاده کند...
هومن با عجله به سمت کامپیوتر بزرگ آزمایشگاه رفت و شروع به جستجو در اینترنت کرد. او تمام کمیکهای چهار شگفتانگیز را زیر و رو کرد. دکتر رید هم به او کمک میکرد و اطلاعات فنی مورد نیاز را در اختیارش میگذاشت. صدای کلیک موس و تایپ کردن سریع، فضای آزمایشگاه را پر کرده بود. هومن احساس میکرد که تمام امید دنیا به او بستگی دارد. آیا او میتواند قهرمان باشد؟
در همین حین، چهار شگفتانگیز (در وضعیت غیرعادی خود) در راهروهای برج اونجرز به دنبال قطعات مورد نیاز برای تعمیر دستگاه میگشتند. آقای شگفتانگیزِ گره خورده، با کمک زن نامرئیِ نامرئی، سعی میکرد از موانع عبور کند. مشعل انسانی با حبابهای صابونش، راهروها را لیز کرده بود و هالکِ گربهای، پشت سر آنها میدوید و میو میو میکرد. صدای خنده و داد و فریاد، در راهروهای برج پیچیده بود.
هومن ناگهان متوجه یک کد مخفی در یکی از کمیکهای قدیمی شد. این کد، یک دنباله عددی بود که در یکی از داستانهای چهار شگفتانگیز پنهان شده بود. او به یاد آورد که در کودکی، بارها این کمیک را خوانده بود و همیشه از این کد سر در نمیآورد. اما حالا، میدانست که این کد، کلید حل مشکل است. اگر این کد درست باشد...
هومن با هیجان کد را به دکتر رید نشان داد. دکتر رید با دقت کد را بررسی کرد و گفت: «این کد، الگوریتم معکوس کننده قدرتهاست. اگه این کد رو وارد دستگاه کنیم، شاید بتونیم قدرتهاشون رو به حالت عادی برگردونیم.» صدای تپش قلب هومن، در گوشش میپیچید. او با دستهای لرزان، کد را در دستگاه وارد کرد. سکوت دوباره بر آزمایشگاه حاکم شد.
ناگهان، دستگاه شروع به کار کرد. نورهای رنگی دوباره به رقص درآمدند و صدای وزوز و تقتق دستگاه، بلندتر شد. آقای شگفتانگیز به حالت عادی برگشت. زن نامرئی دوباره ظاهر شد. مشعل انسانی آتش گرفت و هالک دوباره بزرگ و سبز شد. صدای غرش هالک، لرزه بر اندام هومن انداخت. آنها درست شده بودند! هومن با خوشحالی فریاد زد: «درست شد! درست شد!»
تونی استارک با لبخندی رضایتبخش گفت: «آفرین هومن! تو واقعاً یه نابغهای. تو امروز چهار شگفتانگیز رو نجات دادی.» بوی پیروزی و موفقیت، فضای آزمایشگاه را پر کرده بود. هومن با افتخار به چهار شگفتانگیز نگاه کرد. او یک قهرمان بود. آیا این بهترین روز زندگیاش بود؟
چهار شگفتانگیز به سمت هومن آمدند و از او تشکر کردند. آقای شگفتانگیز گفت: «هومن، تو امروز به ما نشون دادی که حتی یه بچه هم میتونه یه قهرمان باشه.» زن نامرئی لبخندی زد و گفت: «ما همیشه به کمکت نیاز داریم.» مشعل انسانی دستش را روی شانه هومن گذاشت و گفت: «تو خیلی باحالی پسر!» و هالک با صدایی بم گفت: «هالک ازت خوشش اومده بچه!»
تونی استارک یک کمیک امضا شده از چهار شگفتانگیز را به هومن هدیه داد. «این یه یادگاری از امروز. امیدوارم همیشه به یاد داشته باشی که چقدر باهوش و شجاعی.» هومن با خوشحالی کمیک را گرفت و به آن نگاه کرد. این بهترین هدیهای بود که تا به حال گرفته بود. آیا او لیاقت این همه لطف را داشت؟
هومن با چهار شگفتانگیز دوست شد و قول داد که دوباره به برج اونجرز سر بزند. او میدانست که این تازه شروع ماجراهایش است. شاید در آینده، او هم یک قهرمان شود. شاید او هم بتواند دنیا را نجات دهد. اگر فقط به خودش ایمان داشته باشد...
در راه بازگشت به خانه، هومن به آسمان نگاه کرد. ابرها مثل حبابهای صابون در آسمان شناور بودند. بوی باران و خاک، فضای شهر را پر کرده بود. هومن لبخندی زد. او میدانست که زندگی پر از شگفتی است و هر کسی میتواند یک قهرمان باشد. فقط کافی است که به خودت ایمان داشته باشی و هیچ وقت دست از تلاش برنداری. و شاید، کمی هم کمیک بخوانی.
جارویس، هوش مصنوعی مهربان برج، با صدایی گرم و دوستانه گفت: «سلام هومن! خوش اومدی. آقای استارک منتظرته تا تو رو به آزمایشگاهش ببره.» صدای جارویس مثل یک موسیقی ملایم در گوش هومن پیچید و کمی از استرسش کم کرد. نورهای رنگی که از سقف راهرو میتابید، روی زمین رقص نور به راه انداخته بودند. هومن با قدمهای لرزان به سمت درِ بزرگ و نقرهای رنگی رفت که جارویس به آن اشاره کرده بود. آیا این یک رویا بود؟
تونی استارک، با لبخندی همیشگی و عینکی دودی روی چشمهایش، جلوی در آزمایشگاه منتظر بود. «هومن! خودتی؟ خوشحالم که میبینمت. شنیدم تو مسابقه علمی رو ترکوندی. بیا تو، چهار شگفتانگیز هم اینجان.» بوی روغن و الکتریسیته، فضای آزمایشگاه را پر کرده بود. دستگاههای عجیب و غریب با سیمهای رنگارنگ، مثل یک جنگل فلزی به نظر میرسیدند. هومن با دهانی باز به اطراف نگاه کرد. این از تمام تصوراتش هم هیجانانگیزتر بود. اگر میتوانست، تمام عمرش را در این آزمایشگاه میگذراند.
چهار شگفتانگیز در گوشهای از آزمایشگاه ایستاده بودند و با دکتر اریکا رید، دانشمند ارشد برج، صحبت میکردند. آقای شگفتانگیز با دستهای کشیده و بلندش، نموداری را روی یک صفحه لمسی نشان میداد. زن نامرئی با هالهای کمرنگ دورش، به دقت گوش میکرد. مشعل انسانی با شعلهای کوچک در دستش، بیقراری میکرد و هالک با چهرهای درهم، بازوهای بزرگش را به هم گره زده بود. صدای همهمه و بحثهای علمی، فضای آزمایشگاه را پر کرده بود. هومن با قدمهای آهسته به سمت آنها رفت.
«سلام آقای شگفتانگیز! سلام خانم نامرئی! سلام مشعل انسانی! سلام هالک!» هومن با صدایی که از هیجان میلرزید، سلام کرد. آقای شگفتانگیز لبخندی زد و دستش را به سمت هومن دراز کرد. «سلام هومن! از دیدنت خوشحالیم. شنیدیم که تو یه نابغهای.» بوی اوزون و انرژی، از دست آقای شگفتانگیز به مشام میرسید. هومن با خجالت دست آقای شگفتانگیز را فشرد. آیا این بهترین روز زندگیاش بود؟
دکتر رید به دستگاهی بزرگ و پیچیده اشاره کرد. «این دستگاه، قدرتهای چهار شگفتانگیز رو تقویت میکنه. ما داریم روش کار میکنیم تا بتونیم قدرتهاشون رو کنترل کنیم.» صدای وزوز و تقتق دستگاه، مثل یک ارکستر ناموزون به گوش میرسید. هومن با دقت به دستگاه نگاه کرد. سیمها و دکمههای زیادی داشت که او را وسوسه میکردند. اگر فقط میتوانست یکی از دکمهها را فشار دهد...
همان لحظه، یکی از رباتهای نظافتچی برج، با صدای بوق و ویراژ از کنار هومن رد شد و باعث شد او تعادلش را از دست بدهد. هومن با دستپاچگی به سمت دستگاه خم شد تا نیفتد، اما دستش به یکی از دکمههای بزرگ و قرمز رنگ خورد. صدای انفجار کوچکی بلند شد و نورهای رنگی در آزمایشگاه به رقص درآمدند. سکوت مانند پردهای سنگین بر فضای اتاق افتاده بود. آیا این یک فاجعه بود؟
آقای شگفتانگیز شروع به کش آمدن کرد، اما نه به صورت عادی. او مثل یک نخ کاموا گره خورده بود و نمیتوانست حرکت کند. زن نامرئی ناگهان نامرئی شد، اما این بار نمیتوانست دوباره ظاهر شود. مشعل انسانی به جای آتش، حبابهای صابون تولید میکرد که در هوا شناور میشدند. و هالک... تبدیل به یک بچه گربه کوچک و پشمالو شده بود که روی زمین میچرخید. صدای میو میوی هالک، در سکوت آزمایشگاه طنینانداز شد. هومن با وحشت به آنها نگاه کرد. چه کار کرده بود؟
تونی استارک با خنده گفت: «خب، این یه کم غیرمنتظره بود. هومن، فکر کنم تو یه کم قدرتهای چهار شگفتانگیز رو قاطی کردی.» بوی سوختگی و دود، فضای آزمایشگاه را پر کرده بود. هومن با شرمندگی سرش را پایین انداخت. «متاسفم آقای استارک! من... من نمیخواستم این اتفاق بیفته.» آیا او قهرمانان مورد علاقهاش را نابود کرده بود؟
جارویس با صدایی مهربان گفت: «نگران نباش هومن. همه چیز درست میشه. تو خیلی باهوشی. مطمئنم میتونی یه راه حل پیدا کنی.» صدای جارویس مثل یک امید در دل هومن روشن شد. او به کمیکهای چهار شگفتانگیز فکر کرد. شاید در یکی از داستانها، راه حلی برای این مشکل وجود داشته باشد. اگر میتوانست از دانشش استفاده کند...
هومن با عجله به سمت کامپیوتر بزرگ آزمایشگاه رفت و شروع به جستجو در اینترنت کرد. او تمام کمیکهای چهار شگفتانگیز را زیر و رو کرد. دکتر رید هم به او کمک میکرد و اطلاعات فنی مورد نیاز را در اختیارش میگذاشت. صدای کلیک موس و تایپ کردن سریع، فضای آزمایشگاه را پر کرده بود. هومن احساس میکرد که تمام امید دنیا به او بستگی دارد. آیا او میتواند قهرمان باشد؟
در همین حین، چهار شگفتانگیز (در وضعیت غیرعادی خود) در راهروهای برج اونجرز به دنبال قطعات مورد نیاز برای تعمیر دستگاه میگشتند. آقای شگفتانگیزِ گره خورده، با کمک زن نامرئیِ نامرئی، سعی میکرد از موانع عبور کند. مشعل انسانی با حبابهای صابونش، راهروها را لیز کرده بود و هالکِ گربهای، پشت سر آنها میدوید و میو میو میکرد. صدای خنده و داد و فریاد، در راهروهای برج پیچیده بود.
هومن ناگهان متوجه یک کد مخفی در یکی از کمیکهای قدیمی شد. این کد، یک دنباله عددی بود که در یکی از داستانهای چهار شگفتانگیز پنهان شده بود. او به یاد آورد که در کودکی، بارها این کمیک را خوانده بود و همیشه از این کد سر در نمیآورد. اما حالا، میدانست که این کد، کلید حل مشکل است. اگر این کد درست باشد...
هومن با هیجان کد را به دکتر رید نشان داد. دکتر رید با دقت کد را بررسی کرد و گفت: «این کد، الگوریتم معکوس کننده قدرتهاست. اگه این کد رو وارد دستگاه کنیم، شاید بتونیم قدرتهاشون رو به حالت عادی برگردونیم.» صدای تپش قلب هومن، در گوشش میپیچید. او با دستهای لرزان، کد را در دستگاه وارد کرد. سکوت دوباره بر آزمایشگاه حاکم شد.
ناگهان، دستگاه شروع به کار کرد. نورهای رنگی دوباره به رقص درآمدند و صدای وزوز و تقتق دستگاه، بلندتر شد. آقای شگفتانگیز به حالت عادی برگشت. زن نامرئی دوباره ظاهر شد. مشعل انسانی آتش گرفت و هالک دوباره بزرگ و سبز شد. صدای غرش هالک، لرزه بر اندام هومن انداخت. آنها درست شده بودند! هومن با خوشحالی فریاد زد: «درست شد! درست شد!»
تونی استارک با لبخندی رضایتبخش گفت: «آفرین هومن! تو واقعاً یه نابغهای. تو امروز چهار شگفتانگیز رو نجات دادی.» بوی پیروزی و موفقیت، فضای آزمایشگاه را پر کرده بود. هومن با افتخار به چهار شگفتانگیز نگاه کرد. او یک قهرمان بود. آیا این بهترین روز زندگیاش بود؟
چهار شگفتانگیز به سمت هومن آمدند و از او تشکر کردند. آقای شگفتانگیز گفت: «هومن، تو امروز به ما نشون دادی که حتی یه بچه هم میتونه یه قهرمان باشه.» زن نامرئی لبخندی زد و گفت: «ما همیشه به کمکت نیاز داریم.» مشعل انسانی دستش را روی شانه هومن گذاشت و گفت: «تو خیلی باحالی پسر!» و هالک با صدایی بم گفت: «هالک ازت خوشش اومده بچه!»
تونی استارک یک کمیک امضا شده از چهار شگفتانگیز را به هومن هدیه داد. «این یه یادگاری از امروز. امیدوارم همیشه به یاد داشته باشی که چقدر باهوش و شجاعی.» هومن با خوشحالی کمیک را گرفت و به آن نگاه کرد. این بهترین هدیهای بود که تا به حال گرفته بود. آیا او لیاقت این همه لطف را داشت؟
هومن با چهار شگفتانگیز دوست شد و قول داد که دوباره به برج اونجرز سر بزند. او میدانست که این تازه شروع ماجراهایش است. شاید در آینده، او هم یک قهرمان شود. شاید او هم بتواند دنیا را نجات دهد. اگر فقط به خودش ایمان داشته باشد...
در راه بازگشت به خانه، هومن به آسمان نگاه کرد. ابرها مثل حبابهای صابون در آسمان شناور بودند. بوی باران و خاک، فضای شهر را پر کرده بود. هومن لبخندی زد. او میدانست که زندگی پر از شگفتی است و هر کسی میتواند یک قهرمان باشد. فقط کافی است که به خودت ایمان داشته باشی و هیچ وقت دست از تلاش برنداری. و شاید، کمی هم کمیک بخوانی.