هومن، پسری دوازده ساله با موهای مشکی و چشمانی کنجکاو، عاشق جنگ ستارگان بود. او تمام فیلمها را دیده بود و اسم تمام شخصیتها را از حفظ میدانست. یک شب، وقتی داشت به آسمان پر ستاره نگاه میکرد، ناگهان احساس کرد زمین زیر پایش میلرزد.
چشمانش را که باز کرد، خودش را در یک راهروی فلزی دید. بوی روغن و فلز فضا را پر کرده بود و صدای بوقهای عجیب و غریب از همه طرف میآمد. هومن ترسیده بود، اما هیجان هم داشت. او کجا بود؟
ناگهان، صدایی آشنا شنید: «هی، پسر جون، حالت خوبه؟» هومن سرش را بالا آورد و لوک اسکایواکر را دید که با لبخند به او نگاه میکرد. پشت سر لوک، هان سولو با آن جلیقه معروفش ایستاده بود و با بیحوصلگی آدامس میجوید.
«من... من هومن هستم. من... فکر میکنم خواب میبینم!» هومن با لکنت گفت. لوک خندید و گفت: «شاید هم خواب باشی، اما این خواب خیلی واقعی به نظر میرسه. ما الان توی میلنیوم فالکون هستیم و داریم میریم پرنسس لیا رو نجات بدیم.»
هان سولو پوفی کشید و گفت: «یه بچه دیگه هم اضافه شد. عالیه! دقیقا همینو کم داشتیم.» اما لوک به او چشم غره رفت و گفت: «هان، مودب باش. هومن میتونه بهمون کمک کنه.»
آنها به سیاره تاتویین رفتند تا با اوبیوان کنوبی ملاقات کنند. سیاره تاتویین مثل یک کوره داغ بود و آفتاب سوزان پوست را میسوزاند. اوبیوان، با ریش سفید بلند و ردای قهوهایاش، به هومن گفت: «نیرو در درون تو جریان دارد، هومن. باید آن را پیدا کنی و از آن استفاده کنی.»
هومن گیج شده بود. نیرو؟ او که هیچ نیرویی نداشت! اما اوبیوان لبخندی زد و گفت: «فقط باید به خودت باور داشته باشی.»
آنها با هم به سمت سیاره آلدِران پرواز کردند، اما وقتی رسیدند، با منظرهای وحشتناک روبرو شدند. آلدِران نابود شده بود! ستاره مرگ، سلاح شیطانی امپراتوری، آن را به خاکستر تبدیل کرده بود.
پرنسس لیا که در میلنیوم فالکون بود، با دیدن این صحنه به گریه افتاد. هومن دلش برای او سوخت. او میدانست که باید کاری بکند. باید به لوک و هان کمک کند تا امپراتوری را شکست دهند.
میلنیوم فالکون توسط نیروهای امپراتوری شناسایی شد و یک نبرد فضایی نفسگیر آغاز شد. سفینههای جنگنده امپراتوری مثل زنبورهای خشمگین به سمت آنها حمله میکردند. هان سولو با مهارت سفینه را هدایت میکرد و لوک به سمت سفینههای دشمن شلیک میکرد.
هومن که در صندلی کمک خلبان نشسته بود، احساس میکرد قلبش تندتر میزند. ناگهان، صدایی در ذهنش شنید: «از نیرو استفاده کن، هومن.» این صدای اوبیوان بود.
هومن چشمانش را بست و سعی کرد به نیرویی که اوبیوان دربارهاش صحبت کرده بود فکر کند. او به پرنسس لیا، به سیاره نابود شده آلدِران و به تمام کسانی که از ظلم امپراتوری رنج میبردند فکر کرد.
ناگهان، احساس کرد نیرویی در درونش بیدار میشود. نیرویی گرم و قوی که از تمام وجودش عبور میکرد. او چشمانش را باز کرد و دید که دستانش میدرخشند.
لوک فریاد زد: «هومن، مراقب باش! یه سفینه داره بهمون نزدیک میشه!» هومن بدون فکر، دستش را به سمت سفینه دشمن دراز کرد و نیرویی از دستانش خارج شد. سفینه دشمن منفجر شد!
لوک با تعجب به هومن نگاه کرد. «تو... تو از نیرو استفاده کردی!» هومن باورش نمیشد. او واقعا نیرویی داشت!
آنها به پایگاه شورشیان رسیدند و فهمیدند که ستاره مرگ یک نقطه ضعف دارد. لوک تصمیم گرفت به ستاره مرگ حمله کند و آن را نابود کند. هومن هم همراه او رفت.
در طول نبرد، هومن با استفاده از نیروی خود به لوک کمک کرد تا از دست سفینههای دشمن فرار کند. او حس میکرد که با لوک یکی شده است و میتواند حرکات او را پیشبینی کند.
در نهایت، لوک توانست با استفاده از نیرو، نقطه ضعف ستاره مرگ را پیدا کند و آن را نابود کند. امپراتوری شکست خورد و کهکشان از ظلم نجات یافت.
هومن دوباره چشمانش را بست و وقتی باز کرد، خودش را در اتاقش دید. همه چیز مثل قبل بود، اما او دیگر همان هومن سابق نبود. او میدانست که نیرویی در درونش دارد و باید آن را پرورش دهد. او میدانست که ماجراجوییهایش تازه آغاز شدهاند. او قهرمان کهکشان بود، حتی اگر هیچ کس جز خودش این را نمیدانست.
چشمانش را که باز کرد، خودش را در یک راهروی فلزی دید. بوی روغن و فلز فضا را پر کرده بود و صدای بوقهای عجیب و غریب از همه طرف میآمد. هومن ترسیده بود، اما هیجان هم داشت. او کجا بود؟
ناگهان، صدایی آشنا شنید: «هی، پسر جون، حالت خوبه؟» هومن سرش را بالا آورد و لوک اسکایواکر را دید که با لبخند به او نگاه میکرد. پشت سر لوک، هان سولو با آن جلیقه معروفش ایستاده بود و با بیحوصلگی آدامس میجوید.
«من... من هومن هستم. من... فکر میکنم خواب میبینم!» هومن با لکنت گفت. لوک خندید و گفت: «شاید هم خواب باشی، اما این خواب خیلی واقعی به نظر میرسه. ما الان توی میلنیوم فالکون هستیم و داریم میریم پرنسس لیا رو نجات بدیم.»
هان سولو پوفی کشید و گفت: «یه بچه دیگه هم اضافه شد. عالیه! دقیقا همینو کم داشتیم.» اما لوک به او چشم غره رفت و گفت: «هان، مودب باش. هومن میتونه بهمون کمک کنه.»
آنها به سیاره تاتویین رفتند تا با اوبیوان کنوبی ملاقات کنند. سیاره تاتویین مثل یک کوره داغ بود و آفتاب سوزان پوست را میسوزاند. اوبیوان، با ریش سفید بلند و ردای قهوهایاش، به هومن گفت: «نیرو در درون تو جریان دارد، هومن. باید آن را پیدا کنی و از آن استفاده کنی.»
هومن گیج شده بود. نیرو؟ او که هیچ نیرویی نداشت! اما اوبیوان لبخندی زد و گفت: «فقط باید به خودت باور داشته باشی.»
آنها با هم به سمت سیاره آلدِران پرواز کردند، اما وقتی رسیدند، با منظرهای وحشتناک روبرو شدند. آلدِران نابود شده بود! ستاره مرگ، سلاح شیطانی امپراتوری، آن را به خاکستر تبدیل کرده بود.
پرنسس لیا که در میلنیوم فالکون بود، با دیدن این صحنه به گریه افتاد. هومن دلش برای او سوخت. او میدانست که باید کاری بکند. باید به لوک و هان کمک کند تا امپراتوری را شکست دهند.
میلنیوم فالکون توسط نیروهای امپراتوری شناسایی شد و یک نبرد فضایی نفسگیر آغاز شد. سفینههای جنگنده امپراتوری مثل زنبورهای خشمگین به سمت آنها حمله میکردند. هان سولو با مهارت سفینه را هدایت میکرد و لوک به سمت سفینههای دشمن شلیک میکرد.
هومن که در صندلی کمک خلبان نشسته بود، احساس میکرد قلبش تندتر میزند. ناگهان، صدایی در ذهنش شنید: «از نیرو استفاده کن، هومن.» این صدای اوبیوان بود.
هومن چشمانش را بست و سعی کرد به نیرویی که اوبیوان دربارهاش صحبت کرده بود فکر کند. او به پرنسس لیا، به سیاره نابود شده آلدِران و به تمام کسانی که از ظلم امپراتوری رنج میبردند فکر کرد.
ناگهان، احساس کرد نیرویی در درونش بیدار میشود. نیرویی گرم و قوی که از تمام وجودش عبور میکرد. او چشمانش را باز کرد و دید که دستانش میدرخشند.
لوک فریاد زد: «هومن، مراقب باش! یه سفینه داره بهمون نزدیک میشه!» هومن بدون فکر، دستش را به سمت سفینه دشمن دراز کرد و نیرویی از دستانش خارج شد. سفینه دشمن منفجر شد!
لوک با تعجب به هومن نگاه کرد. «تو... تو از نیرو استفاده کردی!» هومن باورش نمیشد. او واقعا نیرویی داشت!
آنها به پایگاه شورشیان رسیدند و فهمیدند که ستاره مرگ یک نقطه ضعف دارد. لوک تصمیم گرفت به ستاره مرگ حمله کند و آن را نابود کند. هومن هم همراه او رفت.
در طول نبرد، هومن با استفاده از نیروی خود به لوک کمک کرد تا از دست سفینههای دشمن فرار کند. او حس میکرد که با لوک یکی شده است و میتواند حرکات او را پیشبینی کند.
در نهایت، لوک توانست با استفاده از نیرو، نقطه ضعف ستاره مرگ را پیدا کند و آن را نابود کند. امپراتوری شکست خورد و کهکشان از ظلم نجات یافت.
هومن دوباره چشمانش را بست و وقتی باز کرد، خودش را در اتاقش دید. همه چیز مثل قبل بود، اما او دیگر همان هومن سابق نبود. او میدانست که نیرویی در درونش دارد و باید آن را پرورش دهد. او میدانست که ماجراجوییهایش تازه آغاز شدهاند. او قهرمان کهکشان بود، حتی اگر هیچ کس جز خودش این را نمیدانست.