در سیارهای دوردست به نام زرقبرق، موجودات بامزه و رنگارنگی به اسم هیولا زندگی میکردند. این هیولاها با هم دوست بودند و هر روزشان پر از بازی و شادی بود. سیاره زرقبرق پر بود از درختهای آبنباتی و رودخانههای شکلاتی، و بوی شیرینی همیشه در هوا پیچیده بود.
یک روز آفتابی، ناگهان آسمان زرقبرق پر شد از سفینههای فضایی عجیب و غریب. این سفینهها متعلق به بیگانگان بدجنسی بودند که میخواستند سیاره زرقبرق را تصرف کنند. بیگانگان با سلاحهای لیزری و رباتهای جنگی به هیولاها حمله کردند.
هیولاها که از این حمله غافلگیر شده بودند، اول ترسیدند، اما بعد تصمیم گرفتند که از خانهشان دفاع کنند. پشمک، بزرگترین و پشمالوترین هیولای سیاره، رهبری هیولاها را به عهده گرفت. پشمک با صدای بلند گفت: «ما نمیگذاریم این بیگانگان سیاره ما را خراب کنند! باید با هم متحد شویم و آنها را شکست دهیم!»
پشمک نقشهای کشید. او میدانست که هر کدام از هیولاها قدرتهای منحصربهفردی دارند. خانم کلهگردالی، باهوشترین هیولا، میتوانست نقشههای پیچیده بکشد. آقای دندانتیز، با دندانهای تیزش، میتوانست هر چیزی را تکه تکه کند. و نخود، کوچکترین هیولا، میتوانست حبابهای بزرگ و چسبناک تولید کند.
نخود، که همیشه خجالتی بود، فکر میکرد که نمیتواند به بقیه کمک کند. او با خودش گفت: «من خیلی کوچکم و قدرت خاصی ندارم. حتماً دست و پا گیر میشوم.» اما پشمک به او گفت: «نخود، تو هم مثل بقیه ما مهم هستی. قدرت تو در حبابهایت است. حبابهای تو میتوانند بیگانگان را گیج کنند.»
جنگ شروع شد. بیگانگان با لیزر به سمت هیولاها شلیک میکردند، اما هیولاها با قدرتهایشان از خودشان دفاع میکردند. پشمک آبنباتهای بزرگ به سمت سفینههای فضایی پرتاب میکرد. خانم کلهگردالی با نقشههایش، بیگانگان را به تله میانداخت. آقای دندانتیز رباتهای جنگی را تکه تکه میکرد.
نخود با ترس و لرز شروع به تولید حباب کرد. حبابهای بزرگ و چسبناک به سمت بیگانگان پرواز کردند و آنها را گیج کردند. بیگانگان نمیتوانستند درست ببینند و به همدیگر برخورد میکردند. نخود با دیدن این صحنه، احساس قدرت کرد و با تمام وجود حباب تولید کرد.
یکی از سفینههای فضایی بیگانگان خیلی بزرگ و قوی بود. این سفینه داشت به سمت شهر هیولاها میرفت تا آن را نابود کند. پشمک به نخود گفت: «نخود، تو تنها کسی هستی که میتوانی این سفینه را متوقف کنی. باید یک حباب خیلی بزرگ درست کنی و آن را به سمت سفینه پرتاب کنی.»
نخود نفس عمیقی کشید و با تمام قدرتش یک حباب خیلی بزرگ درست کرد. حباب آنقدر بزرگ بود که تقریباً تمام آسمان را پوشانده بود. نخود حباب را به سمت سفینه پرتاب کرد. حباب به سفینه برخورد کرد و آن را کاملاً پوشاند. سفینه دیگر نمیتوانست حرکت کند و به زمین افتاد.
با سقوط سفینه بزرگ، بیگانگان ترسیدند و فرار کردند. هیولاها با خوشحالی فریاد زدند و همدیگر را بغل کردند. آنها با اتحاد و همدلی توانسته بودند بیگانگان را شکست دهند و از سیارهشان محافظت کنند.
پشمک به سمت نخود رفت و او را بغل کرد. پشمک گفت: «نخود، تو قهرمان ما هستی. تو با حبابهایت سیاره زرقبرق را نجات دادی.» نخود خجالت کشید، اما خوشحال بود که توانسته به بقیه کمک کند.
هیولاها جشن بزرگی برپا کردند. آنها دور هم جمع شدند، آبنبات خوردند و پایکوبی کردند. از آن روز به بعد، نخود دیگر خجالتی نبود و میدانست که حتی کوچکترین هیولا هم میتواند کارهای بزرگی انجام دهد. سیاره زرقبرق دوباره پر از شادی و خنده شد و هیولاها با خوشحالی به زندگی خود ادامه دادند. آنها یاد گرفتند که با اتحاد و همدلی میتوانند بر هر مشکلی غلبه کنند.
یک روز آفتابی، ناگهان آسمان زرقبرق پر شد از سفینههای فضایی عجیب و غریب. این سفینهها متعلق به بیگانگان بدجنسی بودند که میخواستند سیاره زرقبرق را تصرف کنند. بیگانگان با سلاحهای لیزری و رباتهای جنگی به هیولاها حمله کردند.
هیولاها که از این حمله غافلگیر شده بودند، اول ترسیدند، اما بعد تصمیم گرفتند که از خانهشان دفاع کنند. پشمک، بزرگترین و پشمالوترین هیولای سیاره، رهبری هیولاها را به عهده گرفت. پشمک با صدای بلند گفت: «ما نمیگذاریم این بیگانگان سیاره ما را خراب کنند! باید با هم متحد شویم و آنها را شکست دهیم!»
پشمک نقشهای کشید. او میدانست که هر کدام از هیولاها قدرتهای منحصربهفردی دارند. خانم کلهگردالی، باهوشترین هیولا، میتوانست نقشههای پیچیده بکشد. آقای دندانتیز، با دندانهای تیزش، میتوانست هر چیزی را تکه تکه کند. و نخود، کوچکترین هیولا، میتوانست حبابهای بزرگ و چسبناک تولید کند.
نخود، که همیشه خجالتی بود، فکر میکرد که نمیتواند به بقیه کمک کند. او با خودش گفت: «من خیلی کوچکم و قدرت خاصی ندارم. حتماً دست و پا گیر میشوم.» اما پشمک به او گفت: «نخود، تو هم مثل بقیه ما مهم هستی. قدرت تو در حبابهایت است. حبابهای تو میتوانند بیگانگان را گیج کنند.»
جنگ شروع شد. بیگانگان با لیزر به سمت هیولاها شلیک میکردند، اما هیولاها با قدرتهایشان از خودشان دفاع میکردند. پشمک آبنباتهای بزرگ به سمت سفینههای فضایی پرتاب میکرد. خانم کلهگردالی با نقشههایش، بیگانگان را به تله میانداخت. آقای دندانتیز رباتهای جنگی را تکه تکه میکرد.
نخود با ترس و لرز شروع به تولید حباب کرد. حبابهای بزرگ و چسبناک به سمت بیگانگان پرواز کردند و آنها را گیج کردند. بیگانگان نمیتوانستند درست ببینند و به همدیگر برخورد میکردند. نخود با دیدن این صحنه، احساس قدرت کرد و با تمام وجود حباب تولید کرد.
یکی از سفینههای فضایی بیگانگان خیلی بزرگ و قوی بود. این سفینه داشت به سمت شهر هیولاها میرفت تا آن را نابود کند. پشمک به نخود گفت: «نخود، تو تنها کسی هستی که میتوانی این سفینه را متوقف کنی. باید یک حباب خیلی بزرگ درست کنی و آن را به سمت سفینه پرتاب کنی.»
نخود نفس عمیقی کشید و با تمام قدرتش یک حباب خیلی بزرگ درست کرد. حباب آنقدر بزرگ بود که تقریباً تمام آسمان را پوشانده بود. نخود حباب را به سمت سفینه پرتاب کرد. حباب به سفینه برخورد کرد و آن را کاملاً پوشاند. سفینه دیگر نمیتوانست حرکت کند و به زمین افتاد.
با سقوط سفینه بزرگ، بیگانگان ترسیدند و فرار کردند. هیولاها با خوشحالی فریاد زدند و همدیگر را بغل کردند. آنها با اتحاد و همدلی توانسته بودند بیگانگان را شکست دهند و از سیارهشان محافظت کنند.
پشمک به سمت نخود رفت و او را بغل کرد. پشمک گفت: «نخود، تو قهرمان ما هستی. تو با حبابهایت سیاره زرقبرق را نجات دادی.» نخود خجالت کشید، اما خوشحال بود که توانسته به بقیه کمک کند.
هیولاها جشن بزرگی برپا کردند. آنها دور هم جمع شدند، آبنبات خوردند و پایکوبی کردند. از آن روز به بعد، نخود دیگر خجالتی نبود و میدانست که حتی کوچکترین هیولا هم میتواند کارهای بزرگی انجام دهد. سیاره زرقبرق دوباره پر از شادی و خنده شد و هیولاها با خوشحالی به زندگی خود ادامه دادند. آنها یاد گرفتند که با اتحاد و همدلی میتوانند بر هر مشکلی غلبه کنند.