روزی روزگاری، توی یک اتاق پر از اسباببازی، دختری بود به اسم سارا که هفت سالش بود و عاشق بازی کردن بود. سارا یه عالمه اسباببازی داشت، اما از همه بیشتر وودی رو دوست داشت. وودی یه گاوچران پارچهای بود با یه کلاه خوشگل و یه لبخند مهربون.
وودی همیشه رهبر اسباببازیها بود و همه به حرفش گوش میکردن. اون همیشه مراقب بقیه بود و سعی میکرد همه خوشحال باشن. سارا هر روز با وودی بازی میکرد و اون رو توی بغلش میگرفت و باهاش حرف میزد. وودی خیلی خوشحال بود که اسباببازی مورد علاقه ساراست.
یه روز، سارا یه اسباببازی جدید خرید. یه فضانورد خیلی باحال به اسم باز لایتیر! باز یه لباس فضایی سفید و سبز داشت و فکر میکرد واقعاً یه فضانورده. اون بالهای بازشو داشت و دکمههای زیادی که صداهای عجیب و غریب میدادن. وقتی باز رو روشن میکردی، نورهای رنگی ازش بیرون میزد.
وودی خیلی حسودی کرد. چون دیگه سارا مثل قبل بهش توجه نمیکرد و بیشتر وقتش رو با باز میگذروند. وودی ناراحت بود که دیگه اسباببازی مورد علاقه سارا نیست. اون دلش میخواست دوباره مثل قبل، سارا فقط با اون بازی کنه.
یه روز، یه اتفاق بد افتاد. وودی و باز توی یه ماجرای ناخواسته از خونه دور شدن. اونها توی یه جعبه گیر افتادن و سر از یه جای خیلی ترسناک درآوردن: خونهی سید! سید یه پسر بدجنس بود که اسباببازیها رو شکنجه میداد.
سید اسباببازیها رو میشکوند، دست و پاهاشون رو جدا میکرد و باهاشون کارهای وحشتناک میکرد. وودی و باز خیلی ترسیده بودن و میخواستن هر چه زودتر از اونجا فرار کنن. بوی خاک و روغن سوخته توی هوا پیچیده بود و صدای خندههای شیطانی سید، ترس رو توی دلشون بیشتر میکرد.
وودی سعی کرد به باز بگه که باید با هم کار کنن تا از دست سید فرار کنن، اما باز هنوز فکر میکرد یه فضانورده و میخواست با سفینهاش پرواز کنه و برگرده به سیارهاش. وودی با عصبانیت گفت: «باز! تو یه اسباببازی هستی! باید اینو قبول کنی و با من همکاری کنی تا از اینجا فرار کنیم!»
باز اولش ناراحت شد، اما بعد فهمید که وودی راست میگه. اون دیگه نمیتونست پرواز کنه و سفینهای هم نداشت. اون فقط یه اسباببازی بود. اما با این حال، باز تصمیم گرفت به وودی کمک کنه. چون فهمیده بود که حتی اگه یه اسباببازی باشه، باز هم میتونه مهم باشه و به بقیه کمک کنه.
اونها با هم نقشه کشیدن و با کمک بقیه اسباببازیهایی که توی خونه سید زندانی بودن، تونستن از اونجا فرار کنن. توی راه برگشت به خونه، وودی و باز با هم دوستای خیلی خوبی شدن. وودی یاد گرفت که باز رو بپذیره و باز فهمید که میتونه به وودی تکیه کنه.
وقتی به خونه رسیدن، سارا خیلی خوشحال شد که دوباره اسباببازیهاش رو میبینه. اون وودی و باز رو توی بغلش گرفت و بهشون گفت که چقدر دلش براشون تنگ شده. سارا نمیدونست که وودی و باز چه ماجرایی رو پشت سر گذاشتن، اما میدونست که اونها بهترین دوستای اون هستن.
از اون روز به بعد، وودی و باز همیشه با هم بازی میکردن و مراقب همدیگه بودن. اونها فهمیده بودن که مهم نیست کی هستن یا چی هستن، مهم اینه که با هم دوست باشن و به هم کمک کنن. و سارا هم یاد گرفت که همه اسباببازیهاش رو به یه اندازه دوست داشته باشه. چون هر کدوم از اونها یه دوست خوب و یه همبازی مهربون بودن. صدای جیک جیک گنجشکها از پشت پنجره میآمد و نور آفتاب، اتاق سارا را گرم و روشن کرده بود.
و اینطوری بود که وودی و باز، با وجود همه اختلافهاشون، بهترین دوستای هم شدن و یه ماجرای فراموشنشدنی رو با هم تجربه کردن. اونها یاد گرفتن که دوستی از هر چیزی مهمتره و با هم میتونن هر مشکلی رو حل کنن. و سارا هم فهمید که خوشبختی واقعی، داشتن دوستای خوبه، چه دوستای واقعی و چه دوستای اسباببازی!
وودی همیشه رهبر اسباببازیها بود و همه به حرفش گوش میکردن. اون همیشه مراقب بقیه بود و سعی میکرد همه خوشحال باشن. سارا هر روز با وودی بازی میکرد و اون رو توی بغلش میگرفت و باهاش حرف میزد. وودی خیلی خوشحال بود که اسباببازی مورد علاقه ساراست.
یه روز، سارا یه اسباببازی جدید خرید. یه فضانورد خیلی باحال به اسم باز لایتیر! باز یه لباس فضایی سفید و سبز داشت و فکر میکرد واقعاً یه فضانورده. اون بالهای بازشو داشت و دکمههای زیادی که صداهای عجیب و غریب میدادن. وقتی باز رو روشن میکردی، نورهای رنگی ازش بیرون میزد.
وودی خیلی حسودی کرد. چون دیگه سارا مثل قبل بهش توجه نمیکرد و بیشتر وقتش رو با باز میگذروند. وودی ناراحت بود که دیگه اسباببازی مورد علاقه سارا نیست. اون دلش میخواست دوباره مثل قبل، سارا فقط با اون بازی کنه.
یه روز، یه اتفاق بد افتاد. وودی و باز توی یه ماجرای ناخواسته از خونه دور شدن. اونها توی یه جعبه گیر افتادن و سر از یه جای خیلی ترسناک درآوردن: خونهی سید! سید یه پسر بدجنس بود که اسباببازیها رو شکنجه میداد.
سید اسباببازیها رو میشکوند، دست و پاهاشون رو جدا میکرد و باهاشون کارهای وحشتناک میکرد. وودی و باز خیلی ترسیده بودن و میخواستن هر چه زودتر از اونجا فرار کنن. بوی خاک و روغن سوخته توی هوا پیچیده بود و صدای خندههای شیطانی سید، ترس رو توی دلشون بیشتر میکرد.
وودی سعی کرد به باز بگه که باید با هم کار کنن تا از دست سید فرار کنن، اما باز هنوز فکر میکرد یه فضانورده و میخواست با سفینهاش پرواز کنه و برگرده به سیارهاش. وودی با عصبانیت گفت: «باز! تو یه اسباببازی هستی! باید اینو قبول کنی و با من همکاری کنی تا از اینجا فرار کنیم!»
باز اولش ناراحت شد، اما بعد فهمید که وودی راست میگه. اون دیگه نمیتونست پرواز کنه و سفینهای هم نداشت. اون فقط یه اسباببازی بود. اما با این حال، باز تصمیم گرفت به وودی کمک کنه. چون فهمیده بود که حتی اگه یه اسباببازی باشه، باز هم میتونه مهم باشه و به بقیه کمک کنه.
اونها با هم نقشه کشیدن و با کمک بقیه اسباببازیهایی که توی خونه سید زندانی بودن، تونستن از اونجا فرار کنن. توی راه برگشت به خونه، وودی و باز با هم دوستای خیلی خوبی شدن. وودی یاد گرفت که باز رو بپذیره و باز فهمید که میتونه به وودی تکیه کنه.
وقتی به خونه رسیدن، سارا خیلی خوشحال شد که دوباره اسباببازیهاش رو میبینه. اون وودی و باز رو توی بغلش گرفت و بهشون گفت که چقدر دلش براشون تنگ شده. سارا نمیدونست که وودی و باز چه ماجرایی رو پشت سر گذاشتن، اما میدونست که اونها بهترین دوستای اون هستن.
از اون روز به بعد، وودی و باز همیشه با هم بازی میکردن و مراقب همدیگه بودن. اونها فهمیده بودن که مهم نیست کی هستن یا چی هستن، مهم اینه که با هم دوست باشن و به هم کمک کنن. و سارا هم یاد گرفت که همه اسباببازیهاش رو به یه اندازه دوست داشته باشه. چون هر کدوم از اونها یه دوست خوب و یه همبازی مهربون بودن. صدای جیک جیک گنجشکها از پشت پنجره میآمد و نور آفتاب، اتاق سارا را گرم و روشن کرده بود.
و اینطوری بود که وودی و باز، با وجود همه اختلافهاشون، بهترین دوستای هم شدن و یه ماجرای فراموشنشدنی رو با هم تجربه کردن. اونها یاد گرفتن که دوستی از هر چیزی مهمتره و با هم میتونن هر مشکلی رو حل کنن. و سارا هم فهمید که خوشبختی واقعی، داشتن دوستای خوبه، چه دوستای واقعی و چه دوستای اسباببازی!