داستان پینوکیوی دختر و آرزوی بزرگ

زمان ایجاد: 1404/2/16 17:20:04

روزی روزگاری، در یک دهکده‌ی کوچک و قشنگ، پیرمرد مهربانی به اسم ژپتو زندگی می‌کرد. ژپتو خیلی تنها بود و آرزو داشت یک بچه داشته باشد تا با او بازی کند و قصه‌های شیرین بگوید. برای همین، تصمیم گرفت یک عروسک چوبی بسازد.

ژپتو با عشق و حوصله، تکه‌های چوب را تراشید و به هم وصل کرد. وقتی کارش تمام شد، عروسک چوبی خیلی قشنگی درست شده بود. ژپتو اسم عروسک را پینوکیو گذاشت. پینوکیو یک دختر چوبی با موهای فرفری و چشم‌های آبی بود.

یک شب، وقتی ژپتو خواب بود، یک فرشته‌ی مهربان از آسمان پایین آمد. فرشته صدای آرزوی ژپتو را شنیده بود و دلش برای او سوخت. فرشته با یک لبخند مهربان، به پینوکیو زندگی بخشید. پینوکیو از خواب بیدار شد و دید که می‌تواند حرف بزند و راه برود!

پینوکیو خیلی خوشحال شد و شروع کرد به رقصیدن و خندیدن. ژپتو هم از دیدن پینوکیو زنده، خیلی خوشحال شد و او را مثل دختر خودش دوست داشت. از پنجره صدای جیک جیک گنجشک ها می آمد و نور آفتاب روی صورت پینوکیو می تابید.

صبح روز بعد، ژپتو پینوکیو را برای رفتن به مدرسه آماده کرد. او به پینوکیو یک کیف و کتاب داد و گفت: «پینوکیو جان، برو مدرسه و درس بخوان تا یک دختر خوب و باهوش بشی.» پینوکیو هم قول داد که حرف ژپتو را گوش کند.

اما پینوکیو که تا حالا از خانه بیرون نرفته بود، خیلی کنجکاو بود. وقتی به یک زمین بازی رسید، صدای خنده‌ی بچه‌ها را شنید و دلش خواست با آن‌ها بازی کند. ابر ها مثل پنبه های سفید در آسمان شناور بودند.

پینوکیو به جای مدرسه، وارد زمین بازی شد و با چند تا بچه که خیلی بازیگوش و شلوغ بودند، دوست شد. آن‌ها به پینوکیو گفتند که مدرسه رفتن کار بیهوده‌ای است و بهتر است فقط بازی کنند و خوش بگذرانند.

پینوکیو حرف آن‌ها را باور کرد و تمام روز را با آن‌ها بازی کرد. اما وقتی شب شد و پینوکیو به خانه برگشت، متوجه شد که دماغش خیلی بزرگ شده است! ژپتو از پینوکیو پرسید که چرا به مدرسه نرفته است.

پینوکیو دروغ گفت و گفت که مریض بوده است. اما هر چه بیشتر دروغ می‌گفت، دماغش بزرگتر می‌شد! ژپتو خیلی ناراحت شد و به پینوکیو گفت که دروغ گفتن کار خیلی بدی است و او نباید دیگر دروغ بگوید.

پینوکیو خیلی خجالت کشید و قول داد که دیگر دروغ نگوید. اما متاسفانه، پینوکیو دوباره فریب خورد. این بار، یک روباه مکار و یک گربه نره سر راهش سبز شدند. بوی گل های یاس در هوا پیچیده بود.

روباه مکار و گربه نره به پینوکیو گفتند که اگر سکه‌های طلایی‌اش را در یک زمین جادویی بکارد، خیلی زود یک درخت پر از سکه خواهد داشت. پینوکیو حرف آن‌ها را باور کرد و تمام سکه‌هایش را به آن‌ها داد.

اما روباه مکار و گربه نره، سکه‌های پینوکیو را دزدیدند و فرار کردند. پینوکیو دوباره فریب خورده بود و خیلی ناراحت بود. او فهمید که نباید به حرف آدم‌های غریبه اعتماد کند.

پینوکیو تصمیم گرفت به خانه برگردد و از ژپتو معذرت خواهی کند. اما وقتی به خانه رسید، دید که ژپتو نیست. همسایه‌ها به پینوکیو گفتند که ژپتو برای پیدا کردن او به دریا رفته است.

پینوکیو خیلی نگران ژپتو شد و تصمیم گرفت او را پیدا کند. او به طرف دریا رفت و سوار یک قایق کوچک شد. اما ناگهان، یک نهنگ بزرگ از آب بیرون آمد و قایق پینوکیو را بلعید!

پینوکیو در شکم نهنگ، خیلی ترسیده بود. همه جا تاریک و نمناک بود. اما ناگهان، یک نور کوچک را دید. او به طرف نور رفت و دید که ژپتو هم در شکم نهنگ است!

ژپتو خیلی خوشحال شد که پینوکیو را دیده است. آن‌ها همدیگر را بغل کردند و با هم نقشه کشیدند که چطور از شکم نهنگ فرار کنند. چون خیلی گرسنه بودند، تصمیم گرفتند دنبال غذا بگردند.

آن‌ها یک راه فرار پیدا کردند. وقتی نهنگ دهانش را باز کرد تا ماهی‌ها را بخورد، پینوکیو و ژپتو با تمام سرعت از دهان نهنگ بیرون پریدند و به ساحل رسیدند.

پینوکیو و ژپتو به خانه برگشتند و دوباره با هم زندگی کردند. پینوکیو دیگر دروغ نگفت و همیشه به حرف ژپتو گوش می‌کرد. او به مدرسه رفت و درس خواند و یک دختر خوب و مهربان شد.

یک روز، فرشته‌ی مهربان دوباره به دیدن پینوکیو آمد. فرشته دید که پینوکیو چقدر دختر خوبی شده است. برای همین، او را به یک دختر واقعی تبدیل کرد. پینوکیو از خوشحالی گریه کرد و ژپتو را بغل کرد.

از آن به بعد، پینوکیو و ژپتو با خوشحالی و سلامتی در کنار هم زندگی کردند. پینوکیو یاد گرفت که راستگویی، مهربانی و تلاش کردن، مهم‌ترین چیزها در زندگی هستند. و فهمید که عشق پدر، بزرگترین هدیه دنیاست.