در روزگاری دور، در سرزمین پارس، جنگجویی تبعیدی به نام کریتوس قدم گذاشت. او که زمانی خدای جنگ بود، حالا در جستجوی آرامش، به این سرزمین باستانی پناه آورده بود.
کریتوس در دامنهی کوههای البرز، کلبهای کوچک برای خود ساخت. او هر روز به شکار میرفت و سعی میکرد با طبیعت آشتی کند. اما گذشتهی تاریکش، مانند سایهای شوم، همواره او را تعقیب میکرد.
روزی، در حالی که کریتوس در جنگل به دنبال شکار بود، صدای نالهای شنید. او به سمت صدا رفت و با دختری جوان روبرو شد که زخمی شده بود. دخترک گفت که مورد حملهی موجودی وحشی قرار گرفته است.
کریتوس با دیدن زخمهای دخترک، خشم در وجودش زبانه کشید. او تصمیم گرفت از دخترک محافظت کند و موجود وحشی را نابود سازد. دخترک که آرتمیس نام داشت، از شجاعت کریتوس به حیرت افتاد.
کریتوس و آرتمیس راهی جنگل شدند. جنگل تاریک و ترسناک بود. صدای حیوانات وحشی از هر سو به گوش میرسید. آرتمیس که کماندار ماهری بود، جلوی کریتوس حرکت میکرد و مراقب اطراف بود.
ناگهان، موجودی عظیمالجثه از میان درختان بیرون پرید. موجود، اژدهایی با فلسهای طلایی بود. اژدها با غرش مهیبی به سمت کریتوس و آرتمیس حمله کرد.
کریتوس با شمشیر افسانهای خود به سمت اژدها حمله کرد. نبردی سخت و نفسگیر آغاز شد. اژدها با آتش دهانش به کریتوس حمله میکرد و کریتوس با مهارت از حملات او جاخالی میداد.
آرتمیس نیز با کمانش به اژدها تیراندازی میکرد. تیرهای آرتمیس به فلسهای طلایی اژدها برخورد میکرد و او را خشمگینتر میساخت.
کریتوس با ضربهای محکم، شمشیرش را در قلب اژدها فرو کرد. اژدها با غرش دردناکی بر زمین افتاد و جان داد. کریتوس و آرتمیس با نفسهای بریده به یکدیگر نگاه کردند.
آرتمیس از کریتوس تشکر کرد و گفت که او جانش را نجات داده است. کریتوس لبخندی زد و گفت که او نیز از همراهی آرتمیس خوشحال است.
آنها با هم به کلبهی کریتوس بازگشتند. آرتمیس زخمهایش را مداوا کرد و کریتوس برای او شام درست کرد. آنها شب را در کنار آتش به گفتگو گذراندند.
آرتمیس از کریتوس پرسید که چرا به این سرزمین آمده است. کریتوس داستان زندگی خود را برای او تعریف کرد. آرتمیس با شنیدن داستان کریتوس، به او حق داد که به دنبال آرامش باشد.
آنها تصمیم گرفتند با هم به سفر بروند و به دنبال آرامش بگردند. آنها راهی شهر باستانی پرسپولیس شدند. در آنجا، با مردی دانشمند به نام زرتشت آشنا شدند.
زرتشت به آنها گفت که برای یافتن آرامش، باید با اهریمن، خدای تاریکی و شر، روبرو شوند. اهریمن در دشت کویر زندگی میکند و قصد دارد جهان را به نابودی بکشاند.
کریتوس و آرتمیس راهی دشت کویر شدند. دشت کویر، سرزمینی خشک و بیآب و علف بود. آنها روزها در این دشت بیپایان سفر کردند تا اینکه به قلعهی اهریمن رسیدند.
قلعهی اهریمن، قلعهای سیاه و ترسناک بود. نگهبانان قلعه، موجودات شیطانی بودند. کریتوس و آرتمیس با نگهبانان جنگیدند و آنها را شکست دادند.
آنها وارد قلعه شدند و به سمت تالار اصلی رفتند. در تالار اصلی، اهریمن بر تختی از استخوان نشسته بود. اهریمن با دیدن کریتوس و آرتمیس، خندهای شیطانی سر داد.
نبردی سخت و حماسی بین کریتوس و اهریمن آغاز شد. اهریمن با قدرتهای تاریک خود به کریتوس حمله میکرد و کریتوس با شمشیر افسانهای خود از خود دفاع میکرد.
آرتمیس نیز با کمانش به اهریمن تیراندازی میکرد. تیرهای آرتمیس به اهریمن آسیب میرساند، اما او را نابود نمیکرد.
کریتوس با تمام قدرتش به اهریمن حمله کرد و شمشیرش را در قلب او فرو کرد. اهریمن با فریادی هولناک نابود شد. با نابودی اهریمن، تاریکی از جهان رخت بربست.
کریتوس و آرتمیس به پرسپولیس بازگشتند. زرتشت از آنها استقبال کرد و به آنها گفت که آنها جهان را از شر اهریمن نجات دادهاند.
کریتوس و آرتمیس در پرسپولیس ماندند و به مردم کمک کردند. کریتوس آرامش را در کمک به دیگران یافت. او دیگر جنگجوی خشمگین گذشته نبود.
روزی، آرتمیس به کریتوس گفت که باید به سرزمین خود بازگردد. او از کریتوس خداحافظی کرد و به سمت خانهاش رفت.
کریتوس تنها شد، اما دیگر احساس تنهایی نمیکرد. او میدانست که در قلبش، همیشه یاد آرتمیس را زنده نگه خواهد داشت.
کریتوس سالها در پرسپولیس زندگی کرد و به مردی دانا و مهربان تبدیل شد. او به مردم درس زندگی میداد و آنها را از بدیها دور میکرد.
در پایان عمر، کریتوس به کوههای البرز بازگشت و در همان کلبهی کوچک، در آرامش جان داد. او در تاریخ سرزمین پارس، به عنوان قهرمانی جاودانه ثبت شد.
داستان کریتوس در سرزمین پارس، داستانی از رستگاری، شجاعت و امید است. داستانی که به ما میآموزد که حتی در تاریکترین لحظات نیز میتوان به نور امید داشت.
کریتوس فهمیده بود که جنگیدن تنها راه حل نیست، گاهی اوقات باید به صلح رسید و به دیگران کمک کرد. او در سرزمین پارس، درس بزرگی آموخت و آن را به دیگران نیز آموخت.
و اینگونه بود که نام کریتوس، نه به عنوان یک خدای جنگ، بلکه به عنوان یک قهرمان صلح در تاریخ ایران ماندگار شد. نام او همواره یادآور شجاعت، فداکاری و امیدی بود که در دلها روشن میکرد.
کریتوس در دامنهی کوههای البرز، کلبهای کوچک برای خود ساخت. او هر روز به شکار میرفت و سعی میکرد با طبیعت آشتی کند. اما گذشتهی تاریکش، مانند سایهای شوم، همواره او را تعقیب میکرد.
روزی، در حالی که کریتوس در جنگل به دنبال شکار بود، صدای نالهای شنید. او به سمت صدا رفت و با دختری جوان روبرو شد که زخمی شده بود. دخترک گفت که مورد حملهی موجودی وحشی قرار گرفته است.
کریتوس با دیدن زخمهای دخترک، خشم در وجودش زبانه کشید. او تصمیم گرفت از دخترک محافظت کند و موجود وحشی را نابود سازد. دخترک که آرتمیس نام داشت، از شجاعت کریتوس به حیرت افتاد.
کریتوس و آرتمیس راهی جنگل شدند. جنگل تاریک و ترسناک بود. صدای حیوانات وحشی از هر سو به گوش میرسید. آرتمیس که کماندار ماهری بود، جلوی کریتوس حرکت میکرد و مراقب اطراف بود.
ناگهان، موجودی عظیمالجثه از میان درختان بیرون پرید. موجود، اژدهایی با فلسهای طلایی بود. اژدها با غرش مهیبی به سمت کریتوس و آرتمیس حمله کرد.
کریتوس با شمشیر افسانهای خود به سمت اژدها حمله کرد. نبردی سخت و نفسگیر آغاز شد. اژدها با آتش دهانش به کریتوس حمله میکرد و کریتوس با مهارت از حملات او جاخالی میداد.
آرتمیس نیز با کمانش به اژدها تیراندازی میکرد. تیرهای آرتمیس به فلسهای طلایی اژدها برخورد میکرد و او را خشمگینتر میساخت.
کریتوس با ضربهای محکم، شمشیرش را در قلب اژدها فرو کرد. اژدها با غرش دردناکی بر زمین افتاد و جان داد. کریتوس و آرتمیس با نفسهای بریده به یکدیگر نگاه کردند.
آرتمیس از کریتوس تشکر کرد و گفت که او جانش را نجات داده است. کریتوس لبخندی زد و گفت که او نیز از همراهی آرتمیس خوشحال است.
آنها با هم به کلبهی کریتوس بازگشتند. آرتمیس زخمهایش را مداوا کرد و کریتوس برای او شام درست کرد. آنها شب را در کنار آتش به گفتگو گذراندند.
آرتمیس از کریتوس پرسید که چرا به این سرزمین آمده است. کریتوس داستان زندگی خود را برای او تعریف کرد. آرتمیس با شنیدن داستان کریتوس، به او حق داد که به دنبال آرامش باشد.
آنها تصمیم گرفتند با هم به سفر بروند و به دنبال آرامش بگردند. آنها راهی شهر باستانی پرسپولیس شدند. در آنجا، با مردی دانشمند به نام زرتشت آشنا شدند.
زرتشت به آنها گفت که برای یافتن آرامش، باید با اهریمن، خدای تاریکی و شر، روبرو شوند. اهریمن در دشت کویر زندگی میکند و قصد دارد جهان را به نابودی بکشاند.
کریتوس و آرتمیس راهی دشت کویر شدند. دشت کویر، سرزمینی خشک و بیآب و علف بود. آنها روزها در این دشت بیپایان سفر کردند تا اینکه به قلعهی اهریمن رسیدند.
قلعهی اهریمن، قلعهای سیاه و ترسناک بود. نگهبانان قلعه، موجودات شیطانی بودند. کریتوس و آرتمیس با نگهبانان جنگیدند و آنها را شکست دادند.
آنها وارد قلعه شدند و به سمت تالار اصلی رفتند. در تالار اصلی، اهریمن بر تختی از استخوان نشسته بود. اهریمن با دیدن کریتوس و آرتمیس، خندهای شیطانی سر داد.
نبردی سخت و حماسی بین کریتوس و اهریمن آغاز شد. اهریمن با قدرتهای تاریک خود به کریتوس حمله میکرد و کریتوس با شمشیر افسانهای خود از خود دفاع میکرد.
آرتمیس نیز با کمانش به اهریمن تیراندازی میکرد. تیرهای آرتمیس به اهریمن آسیب میرساند، اما او را نابود نمیکرد.
کریتوس با تمام قدرتش به اهریمن حمله کرد و شمشیرش را در قلب او فرو کرد. اهریمن با فریادی هولناک نابود شد. با نابودی اهریمن، تاریکی از جهان رخت بربست.
کریتوس و آرتمیس به پرسپولیس بازگشتند. زرتشت از آنها استقبال کرد و به آنها گفت که آنها جهان را از شر اهریمن نجات دادهاند.
کریتوس و آرتمیس در پرسپولیس ماندند و به مردم کمک کردند. کریتوس آرامش را در کمک به دیگران یافت. او دیگر جنگجوی خشمگین گذشته نبود.
روزی، آرتمیس به کریتوس گفت که باید به سرزمین خود بازگردد. او از کریتوس خداحافظی کرد و به سمت خانهاش رفت.
کریتوس تنها شد، اما دیگر احساس تنهایی نمیکرد. او میدانست که در قلبش، همیشه یاد آرتمیس را زنده نگه خواهد داشت.
کریتوس سالها در پرسپولیس زندگی کرد و به مردی دانا و مهربان تبدیل شد. او به مردم درس زندگی میداد و آنها را از بدیها دور میکرد.
در پایان عمر، کریتوس به کوههای البرز بازگشت و در همان کلبهی کوچک، در آرامش جان داد. او در تاریخ سرزمین پارس، به عنوان قهرمانی جاودانه ثبت شد.
داستان کریتوس در سرزمین پارس، داستانی از رستگاری، شجاعت و امید است. داستانی که به ما میآموزد که حتی در تاریکترین لحظات نیز میتوان به نور امید داشت.
کریتوس فهمیده بود که جنگیدن تنها راه حل نیست، گاهی اوقات باید به صلح رسید و به دیگران کمک کرد. او در سرزمین پارس، درس بزرگی آموخت و آن را به دیگران نیز آموخت.
و اینگونه بود که نام کریتوس، نه به عنوان یک خدای جنگ، بلکه به عنوان یک قهرمان صلح در تاریخ ایران ماندگار شد. نام او همواره یادآور شجاعت، فداکاری و امیدی بود که در دلها روشن میکرد.